Get Mystery Box with random crypto!

تا روشنایی بنویس!

لوگوی کانال تلگرام abooklover — تا روشنایی بنویس! ت
لوگوی کانال تلگرام abooklover — تا روشنایی بنویس!
آدرس کانال: @abooklover
دسته بندی ها: دستهبندی نشده
زبان: فارسی
مشترکین: 457
توضیحات از کانال

📖🐛

Ratings & Reviews

5.00

2 reviews

Reviews can be left only by registered users. All reviews are moderated by admins.

5 stars

2

4 stars

0

3 stars

0

2 stars

0

1 stars

0


آخرین پیام ها

2022-07-31 21:56:50 این مغز متفکر که شب و روز، تقریبا به مدت سه ربع قرن، هرگز لحظه‌ای از درآمیختن اندیشه‌ها و خیال‌ها باز نایستاده بود اکنون تا ابد متوقف مانده بود. قلب نیز همین‌طور. ولی در نظر ژاک که بارها از فعالیت پی‌درپی مغز خودش چون عارضه‌ی دردناکی نالیده بود توقف اندیشه بسیار عجیب‌تر می‌نمود. (حتی شب‌ها در خواب حس می‌کرد که مغزش مانند موتور خودکاری در سرش می‌چرخد و می‌چرخد و پیوسته مانند «فانوس خیال» تصاویر بی‌سروته را به یکدیگر می‌چسباند و اگر حافظه‌اش می‌توانست تکه‌هایی از این تصاویر را بگیرد و بسوی او باز آورد آن‌ها را رؤیا می‌پنداشت.) روزی خوشبختانه این فعالیت فرساینده متوقف خواهد شد. روزی او نیز از رنج اندیشیدن رهایی خواهد یافت. سرانجام خاموشی خواهد آمد، آرامش در خاموشی!... به یاد آن سکوی راه‌آهن در مونیخ افتاد که یک شب تا صبح در آنجا دچار وسوسه‌ی فریبنده‌ی خودکشی شده بود... عبارتی ناگهان از اعماق ذهنش مانند زمزمه‌ی ترانه‌ای سر برآورد: «ما آسوده خواهیم شد...» آخرین جمله‌ی نمایشنامه‌ای روسی بود که در ژنو به روی صحنه آورده بودند. هنوز صدای زن بازیگر را در گوش خود می‌شنید: زنی از نژاد اسلاو با چهره‌ی کودکانه و چشم‌های معصوم و ملتهب که سر کوچکش را تکان می‌داد و تکرار می‌کرد: «ما آسوده خواهیم شد...» صدایش گویی از عالم رؤیا می‌آمد، صوت کشدار و آهنگینی بود، همراه با نگاه خسته‌ای که در آن البته تسلیم بیش از امید حس می‌شد: «تو از زندگی خوشی ندیدی... ولی صبر کن، دایی وانیا، صبر کن... ما آسوده خواهیم شد... آسوده خواهیم شد...»

#خانواده_تیبو
#روژه_مارتن_دوگار
ترجمه‌ی ابوالحسن نجفی

@abooklover
37 viewsZahra Mahboubi, 18:56
باز کردن / نظر دهید
2022-07-31 12:13:54
#مرگ_الیویه_بکای و داستان‌های دیگر
#امیل_زولا
ترجمه‌ی محمود گودرزی

@abooklover
50 viewsZahra Mahboubi, 09:13
باز کردن / نظر دهید
2022-07-30 13:42:56 و چنان عاشق، که نبض همه‌چیز را می‌شنید. اگر قدرت داشت کاری می‌کرد که هیچ بچه‌ای دیگر از تاریکی نترسد. فکرهای عجیب می‌کرد، خیال‌های خام می‌بافت؛ چرا کسی مراقب خدا نیست؟
مگر بچه‌ها خدا نیستند؟
تا بچه‌ی کوچکی می‌دید جلوش زانو می‌زد، تمام جیب‌هاش را خالی می‌کرد بلکه نباتی چیزی براش پیدا کند بدهد دستش؛ منتظر یک لبخند، منتظر یک شادی. چشم‌هاش برق می‌زد، تمام وجودش پروانه می‌شد. بال بال بال.
بی‌خبر از حرف و حدیث دنیا، افسون شده بود، افسانه. کهنه و نو به تنش می‌بافتند، اما هیچ‌کدام قاعده‌اش نبود. یا چنان تنگ می‌گرفتند که سوزن هم ازش نمی‌گذشت، یا چنان گشاد که به تنش زار می‌زد.
اندازه‌اش را نداشتند.
اندازه‌ی هیچکس دست دیگری نیست، فقط خود آدم است که می‌تواند قاعده‌اش را بداند؛ برود در پستوی خودش درون و برون خودش را با سرانگشت لمس کند، بفهمد اندازه‌اش چیست، کیست؟ کجاست؟ همه این را نخواهند دانست؛ فقط برخی، انگشت‌شمار.
ظرف و ظرفیت هرکسی هم دست خودش است؛ یکی انگشتانه‌ای به دست دارد، یکی هم دلش دریاست، آسمان آبی لاهوت، بیابان خسته‌ی ناسوت.

#نام_تمام_مردگان_یحیاست
#عباس_معروفی

@abooklover
162 viewsZahra Mahboubi, 10:42
باز کردن / نظر دهید
2022-07-30 10:24:15 «میشه انگشت‌ها دوباره دربیاد؟»
«نه، چرا می‌پرسی؟»
دختر به انگشت‌های مفقودشدهٔ پدرش فکر می‌کرد. «نمی‌دونم.»
«خب، بگذریم، از کجا می‌دونی که شقایق‌های دریایی چه شکلی‌اند؟ نزدیک‌ترین دریا به ما چند کشور اون‌طرف‌تره.»
«پدرم برام تعریف کرد. اون درخت‌شناسه. همه‌چی رو دربارهٔ درخت‌ها می‌دونه. اما من هنوز یه مینی‌مالیستم.»
«معنیش رو می‌دونی؟»
حوا که انتظار این سؤال را داشت سر تکان داد که می‌داند. «این یه راه قشنگ‌تره برای اینکه بگی هیچی نداری.»

#منظومه_ای_از_پدیده_های_حیاتی
#آنتونی_مارا
ترجمه‌ی فرزانه قوجلو - محمدرضا جعفری

@abooklover
60 viewsZahra Mahboubi, 07:24
باز کردن / نظر دهید
2022-07-29 21:11:44 معرفی کتاب #تزار_عشق_و_تکنو:

https://www.instagram.com/p/CgmZfW1Kgf_/?igshid=YmMyMTA2M2Y=
63 viewsZahra Mahboubi, 18:11
باز کردن / نظر دهید
2022-07-29 12:52:31 از کودکی فقط نیستی مرا ترسانده بود. نمی‌توانستم محو شدن وجودم را تصور کنم، حذف کامل آن‌چیزی که بودم؛ آن‌هم برای همیشه، طی قرن‌ها و قرن‌ها، بی‌آنکه هرگز زندگی از نو شروع شود. گاه که در روزنامه‌‌ای تاریخی از قرن آتی می‌دیدم به خود می‌لرزیدم: در این تاریخ بی‌شک دیگر زنده نبودم و آن سال از آینده‌ای که به چشم خود نمی‌دیدم، آینده‌ای که در آن وجود نداشتم، از تشویش لبریزم می‌کرد. مگر نه این بود که من جهان بودم و وقتی می‌مُردم همه‌چیز فرومی‌ریخت؟

#مرگ_الیویه_بکای و داستان‌های دیگر
#امیل_زولا
ترجمه‌ی محمود گودرزی

@abooklover
186 viewsZahra Mahboubi, 09:52
باز کردن / نظر دهید
2022-07-27 09:31:58
#نام_تمام_مردگان_یحیاست
#عباس_معروفی

@abooklover
99 viewsZahra Mahboubi, 06:31
باز کردن / نظر دهید
2022-07-26 10:16:34 خوله همهٔ این‌ها را به دوش می‌کشید و هر روز سنگین‌تر می‌شد و کمرش می‌شکست.
به هر راهی دست به دامنش شد تا از تصمیمش برگردد، اما مدت‌ها بود که دیگر صدایش را نمی‌شنید.
به او التماس کرد، حرف‌هایی که یقین و بی‌هیچ تردیدی او را نرم می‌کردند، به طبلهٔ گوش‌های زمخت‌شده‌اش می‌خوردند و همچون تکه‌های زنگ‌زدهٔ فلزی برمی‌گشتند. گناه از کلمات نبود. گناه از سال‌ها بود.
در همهٔ شب‌های زمستان و روزهای تابستانش.
سال‌ها حرف‌ها را پشت سر خود کشیدند و وقتی بر پشت آن‌ها ریشه دواندند، حاشا کردند. آن‌ها درست همان‌طور که برخی موجودات نوزادهای خود را می‌خورند، سال‌ها نیز موجودی بودند و خوله از یاد نمی‌برد چه بر سرش گذشت، روزبه‌روز و ساعت‌به‌ساعت و لحظه‌به‌لحظه. همه‌چیز خوب و با دقت تمام روح و روان را تکه‌تکه کرد. هر روز داسش را در خاک اعماق درون فروبرد و زیرورو و پخش هوا کرد. دیگر خاکی نمناک در کف جان نمانده که مناسب کشت باشد.
می‌خواست به او بگوید: همه‌چیز می‌توانست برای من کافی باشد، هرچیزی می‌توانست دشت دلم را پر از میوه‌های مفید کند.
هرچیزی سبدهایی را که پیش تو ردیف شده‌اند پر می‌کند.
چه چیزی؛ نامه‌ای، کاغذی با تک‌کلمه‌ای.
زنگ تلفنی بعد از نیمه‌شب، خوابی گذرا که در آن پشت نکنی، تک‌گامی کوچک، برگرداندن آرام نگاه.
هرچیزی.
حتی غرش خشمی، حتی آه رنجشی، حتی هدیهٔ ارزان‌قیمتی.
هرچیزی بسیار بود.
اما هیچ‌چیز نرسید.
هیچ‌چیز.
و اکنون همه‌چیز کم است، هرچیزی کمتر از آن‌که به تک‌ریزِ برگی شکوفه‌ای بدهد در دشتی که زمستان نواخت.
اما او چیزی به زبان نیاورد، چطور ممکن بود مردی که ده سال آخر را با تمام وجود در خدمت خانه و فرزندانش بوده، درک کند ده سال اول ناگهان و بی‌مقدمه تخم‌هایش را در جان زنش پراکند و خاری از آن روئید که تکه‌پاره‌اش می‌کند؟

#بانوان_ماه
#جوخه_الحارثی
ترجمه‌ی محمد حزبایی‌زاده
تمام
@abooklover
105 viewsZahra Mahboubi, 07:16
باز کردن / نظر دهید
2022-07-23 21:22:07 داور دستش را گذاشت روی قلبش: «عاشق شدن من تقصیر توست.»
دولیلی سرش را این‌ور و آن‌ور چرخاند، جوری که بخواهد قربان صدقه‌اش برود، تندیس زیبایی را ستایش کند که با موهای بلند همیشه بوی گل می‌داد. اول پروانه‌هاش را می‌فرستاد، بعد خودش می‌رسید، با عطر تمام گل‌های وحشی بین راه. همیشه براش گل می‌آورد؛ و هر بار یک جور دیگر.
«من اگر نبودم هم، تو عاشق بودی، دا! فقط بگو عاشق کی؟»
داور خندید: «عاشق راه رفتنت.»
دولیلی همان‌جا فروشکست. مثل بره‌ای رام خودش را به او رساند، سرش را روی زانوهاش گذاشت، و گذاشت که در امن‌ترین آغوش دنیا انگشت‌های داور مثل ماهی توی برکه‌ی سرش شنا کند، وول بزند، آرامش کند.
آرام مثل بال پروانه، مثل خواب ماهوت.

#نام_تمام_مردگان_یحیاست
#عباس_معروفی

@abooklover
125 viewsZahra Mahboubi, 18:22
باز کردن / نظر دهید
2022-07-18 22:55:51 نمی‌دانم دیگران هم چنین شکنجه‌ای را از سر گذرانده‌اند یا نه. این مسئله زندگی‌ام را تباه کرده. مرگ سد راه من و تمام چیزهایی شده که دوست داشته‌ام. خوشبخت‌ترین لحظاتی را به یاد می‌آورم که با مارگریت گذرانده‌ام. در ماه‌های نخست ازدواجمان، شب‌ها که کنارم می‌خوابید، مادامی‌که حین خیال‌پردازی برای آینده به او می‌اندیشیدم، انتظار جدایی شومی بی‌وقفه شادی‌هایم را تباه می‌کرد و امیدهایم را از بین می‌برد. لازم بود یکدیگر را ترک کنیم، شاید فردا، شاید یک ساعت بعد. استیصالی عظیم وجودم را فرامی‌گرفت، از خود می‌پرسیدم سعادت با هم بودن چه سودی دارد، چون عاقبت به چنین جدایی بی‌رحمانه‌ای ختم می‌شود. آنگاه تخیلم با فکر سوگواری سرگرم می‌شد. کدام زودتر می‌رفت، او یا من؟

#مرگ_الیویه_بکای و داستان‌های دیگر
#امیل_زولا
ترجمه‌ی محمود گودرزی

@abooklover
169 viewsZahra Mahboubi, 19:55
باز کردن / نظر دهید