2022-07-26 10:16:34
خوله همهٔ اینها را به دوش میکشید و هر روز سنگینتر میشد و کمرش میشکست.
به هر راهی دست به دامنش شد تا از تصمیمش برگردد، اما مدتها بود که دیگر صدایش را نمیشنید.
به او التماس کرد، حرفهایی که یقین و بیهیچ تردیدی او را نرم میکردند، به طبلهٔ گوشهای زمختشدهاش میخوردند و همچون تکههای زنگزدهٔ فلزی برمیگشتند. گناه از کلمات نبود. گناه از سالها بود.
در همهٔ شبهای زمستان و روزهای تابستانش.
سالها حرفها را پشت سر خود کشیدند و وقتی بر پشت آنها ریشه دواندند، حاشا کردند. آنها درست همانطور که برخی موجودات نوزادهای خود را میخورند، سالها نیز موجودی بودند و خوله از یاد نمیبرد چه بر سرش گذشت، روزبهروز و ساعتبهساعت و لحظهبهلحظه. همهچیز خوب و با دقت تمام روح و روان را تکهتکه کرد. هر روز داسش را در خاک اعماق درون فروبرد و زیرورو و پخش هوا کرد. دیگر خاکی نمناک در کف جان نمانده که مناسب کشت باشد.
میخواست به او بگوید: همهچیز میتوانست برای من کافی باشد، هرچیزی میتوانست دشت دلم را پر از میوههای مفید کند.
هرچیزی سبدهایی را که پیش تو ردیف شدهاند پر میکند.
چه چیزی؛ نامهای، کاغذی با تککلمهای.
زنگ تلفنی بعد از نیمهشب، خوابی گذرا که در آن پشت نکنی، تکگامی کوچک، برگرداندن آرام نگاه.
هرچیزی.
حتی غرش خشمی، حتی آه رنجشی، حتی هدیهٔ ارزانقیمتی.
هرچیزی بسیار بود.
اما هیچچیز نرسید.
هیچچیز.
و اکنون همهچیز کم است، هرچیزی کمتر از آنکه به تکریزِ برگی شکوفهای بدهد در دشتی که زمستان نواخت.
اما او چیزی به زبان نیاورد، چطور ممکن بود مردی که ده سال آخر را با تمام وجود در خدمت خانه و فرزندانش بوده، درک کند ده سال اول ناگهان و بیمقدمه تخمهایش را در جان زنش پراکند و خاری از آن روئید که تکهپارهاش میکند؟
#بانوان_ماه
#جوخه_الحارثی
ترجمهی محمد حزباییزاده
تمام
@abooklover
105 viewsZahra Mahboubi, 07:16