«دردآشنا» چرا جانا نپرسی حال ما را؟ نپرسی حالِ جانِ مبتلا را | ادیب برومند | Adib Boroumand
«دردآشنا»
چرا جانا نپرسی حال ما را؟ نپرسی حالِ جانِ مبتلا را از اين بىدرد مردم، با كه گويم حديث اين دل دردآشنا را سپردم گرچه نالان چون جَرَس راه نديدم نقشِ پاى همنوا را علاجِ دردِ درمان ياب، سهل است دوايى جوى، دردِ بى دوا را شوى گر آگه از دردِ دلِ خضر تمنّا كى كنى آبِ بقا را؟ درآويز اى صبا، با چينِ زلفش چه پويى بىجهت راهِ خطا را؟ خدايا، گرچه بالايش بلايىست زِ جانم دور مپسند اين بلا را به ديدارى همين شاديم وآنهم زِ بختِ بد، ميسّر نيست ما را مزن سنگِ جفا بر شيشهی ما دلِ نازکدلان مشكن، خدا را بَرَد هر قصهاى را گيتى از ياد به جز افسانهی مهر و وفا را هزاران زيورِ از ياقوت و از لعل ندارد قيمت يک جو صفا را ادیب از نوگُلانِ طبعِ شاداب پديد آورد باغِ دلگشا را