پاييز نزديک است. چه لذتى دارد در جنگل، ميان انبوهى از برگهاى خشک و رنگين... کلبهاى متروكه كه شومينهاش هميشه شعلههاى آتش را بغل كرده باشد و نمنم بارانى كه شيشهى پنجره را نوازش دهد. کسی باشد كه سر بر شانهاش بگذارى و بهشت خدا را روى زمين به چشم ببينى. آنقدرمشغولِ حسِ نابِ هم باشيد كه حواستان از دقيقهها و ساعتها و روزها پرت شود.مىبينى !؟ پاييز جان میدهد براى همه اينها !
زلف افشاندی كه از نو فتنه انگيزی كنی در نشابورِ دلم ، يغمایِ چنگيزی کنی میروی دامن کشان با بوی یاس و ارغوان تا بهارِ شوقِ ما را زرد و پاییزی کنی شد دل ات بازار شام عشق های دیگران تا کی از خلوت نشینان ، ديده پرهيزی كنی؟ میرسد آتش نگاهی ، جرعه نوش بادها ای دل عاشق ! مبادا آبروريزی كنی!
حواسم هست ! به ثانیههایی که در حال گذرند ! به لبخند تمام آدمهایی که در کنارم نفس میکشند و دلیل آرامش امروزم هستند ! حواسم به آسمان هم هست که یک روز بارانش غمهایم را میشوید و روز دیگر خورشیدش شادیهایم را گرمتر میکند ! همین لحظه باید حواسم باشد عمر در حال گذر است و شوخی بردار نیست... !