Get Mystery Box with random crypto!

بامداد

لوگوی کانال تلگرام ahmad_shamloo — بامداد ب
لوگوی کانال تلگرام ahmad_shamloo — بامداد
آدرس کانال: @ahmad_shamloo
دسته بندی ها: دستهبندی نشده
زبان: فارسی
مشترکین: 1.45K
توضیحات از کانال

تماس :@mvaziri1

Ratings & Reviews

3.00

3 reviews

Reviews can be left only by registered users. All reviews are moderated by admins.

5 stars

1

4 stars

0

3 stars

0

2 stars

2

1 stars

0


آخرین پیام ها

2020-10-08 21:25:09 ■ میلادِ مهر | شعر حافظ شیرازی | هم‌صدایی #محمدرضا_شجریان و #احمد_شاملو

@Ahmad_shamloo
4.9K viewsedited  18:25
باز کردن / نظر دهید
2020-10-08 02:01:24 راستی را
که به دورانی سخت ظلمانی
عمر می‌گذرانیم

کلمات بی‌گناه
نابخردانه می‌نماید
پیشانی صاف
نشان بیعاری‌ست

آن‌که می‌خندد
هنوز خبر هولناک را
نشنیده است!

چه دورانی!
که سخن از درختان گفتن
کم و بیش
جنایتی‌ست.
چرا که از این‌گونه سخن پرداختن
در برابر وحشت‌های بی‌شمار
خموشی گزیدن است!

نیک آگاهیم
که نفرت داشتن
از فرومایگی حتی
رخساره‌ی ما را زشت می‌کند
نیک آگاهیم
که خشم گرفتن
بر بیدادگری حتی
صدای ما را خشن می‌کند.

دریغا!
ما که زمین را
آماده‌ی مهربانی می‌خواستیم کرد
خود،
مهربان شدن نتوانستیم!

چون عصر فرزانگی فراز آید
و آدمی
آدمی را یاور شود
از ما
ای شمایان
با گذشت یاد آرید!


#برتولت_برشت
برگردان: #احمد_شاملو

@Ahmad_Shamloo
5.1K views23:01
باز کردن / نظر دهید
2020-10-05 20:21:47
جلو خودم را نگاه کردم
در جمعیت تو را دیدم
میان گندم‌ها تو را دیدم
زیر درختی تو را دیدم.

در انتهای همه سفرهایم
در عمق همه عذاب‌هایم
در خمِ همه خنده‌ها
سر بر کرده از آب و از آتش،

تابستان و زمستان تو را دیدم
در خانه‌ام تو را دیدم
در آغوش خود تو را دیدم
در رؤیاهای خود تو را دیدم

دیگر ترکت نخواهم کرد.


#پل_الوار
ترجمه‌ی #احمد_شاملو

@Ahmad_shamloo
4.3K views17:21
باز کردن / نظر دهید
2020-10-02 18:15:41 زیر سلطه‌ی ابلیسی سانسور، ندای حق و حق‌طلبی انعکاسی ریشخندآمیز پیدا می‌کند. انسانی‌ترین تلاش‌های رهایی و آزادی توده همچون دزدان و قاچاقچیان به خون کشیده می‌شود تا سرانجام «مردم لیزی ترس را در شلوار خود احساس کنند». فریادهای روشنگرانه به جایی نمی‌رسد. روشنفکر که سازنده‌ی حیات معنوی جامعه است، بی‌مخاطب می‌ماند و در خود می‌گندد و نابود می‌شود. و جامعه گرفتار چنان فقر فرهنگی عمیقی می‌شود که گفت‌وگو در باب معاشقه‌ی هنرپیشگان چاق و لاغر سینما و سقط جنین این یا آن خواننده‌ی کاباره، مهم‌ترین نشخوار فکری افراد را تشکیل می دهد.

#احمد_شاملو
مجله ایرانشهر ٬ شهریور ۱۳۵۷

@Ahmad_Shamloo
3.7K views15:15
باز کردن / نظر دهید
2020-10-01 10:47:55 می‌خواهم بمیرم
می‌خواهم یک‌میلیارد بار بمیرم
و در جهانی برخیزم،
که همسایگان یکدیگر را بشناسند
و مردم،
همه‌رنگ‌ها را دوست بدارند.
می‌خواهم در جهانی برخیزم
که عشق به قیمتِ لبخند باشد.
مردان نَمیرند،
زنان نگریَند،
و همه کودکان، پدران خود را بشناسند.
عدالت باغی باشد،
که مردم در آن سیب‌های یکسان بخورند،
و یکسان بمیرند.
می‌خواهم در جهانی برخیزم،
که هیچ انسانی، بیش از یک‌بار نمیرد...

ژاک پره‌ور | شاعر فرانسوی
برگردان: احمد شاملو

#ژاک_پره‌ور
#احمد_شاملو

@Ahmad_shamloo
4.7K views07:47
باز کردن / نظر دهید
2020-10-01 10:28:14 فکر می‌کنم «فاکنر» بود که ‌گفت وقتی در عمق تاریکی کبریت روشن می‌کنید به خاطر این نیست که به‌تر ببینید٬ می‌خواهید متوجه شوید چه‌قدر دورتان تاریک است.
به نظر من ادبیات دقیقن همین کار را می‌کند. جوابی به سوال‌ها نمی‌دهد٬ حتا واضح‌شان هم نمی‌کند٬ بلکه اغلب هجمه‌ی تاریکی‌ها را کشف می‌کند٬ و آن‌ها را به‌تر می‌نمایاند.


#خابیر_ماریاس
@Ahmad_shamloo
3.4K views07:28
باز کردن / نظر دهید
2020-07-10 02:35:43 «ساعت اعدام»

در قفلِ در کلیدی چرخید

لرزید بر لبانش لبخندی
چون رقصِ آب بر سقف
از انعکاسِ تابشِ خورشید

در قفلِ در کلیدی چرخید

بیرون
رنگِ خوشِ سپیده‌دمان
ماننده‌یِ یکی نتِ گم‌گشته
می‌گشت پرسه‌پرسه‌زنان روی
سوراخ‌های نی
دنبالِ خانه‌اش…

در قفلِ در کلیدی چرخید
رقصید بر لبانش لبخندی
چون رقصِ آب بر سقف
از انعکاسِ تابشِ خورشید

در قفلِ در
کلیدی چرخید.

«احمد شاملو»

@Ahmad_Shamloo
4.8K views23:35
باز کردن / نظر دهید
2020-05-07 07:32:17 قصدِ من فریبِ خودم نیست، دلپذیر!
قصدِ من
فریبِ خودم نیست.

اگر لب‌ها دروغ می‌گویند
از دست‌های تو راستی هویداست
و من از دست‌های توست که سخن می‌گویم.

دستانِ تو خواهرانِ تقدیرِ من‌اند.

از جنگل‌های سوخته
از خرمن‌های باران‌خورده سخن می‌گویم
من از دهکده‌ی تقدیرِ خویش سخن می‌گویم.

بر هر سبزه خون دیدم در هر خنده درد دیدم.
تو طلوع می‌کنی من مُجاب می‌شوم
من فریاد می‌زنم
و راحت می‌شوم.


قصدِ من فریبِ خودم نیست، دلپذیر!
قصدِ من
فریبِ خودم نیست.

تو این‌جایی و نفرینِ شب بی‌اثر است.
در غروبِ نازا، قلبِ من از تلقینِ تو بارور می‌شود.
با دست‌های تو من لزج‌ترینِ شب‌ها را چراغان می‌کنم.

من زندگی‌ام را خواب می‌بینم
من رؤیاهایم را زندگی می‌کنم
من حقیقت را زندگی می‌کنم.

از هر خون سبزه‌یی می‌روید از هر درد لب‌خنده‌یی
چرا که هر شهید درختی‌ست.
من از جنگل‌های انبوه به سوی تو آمدم
تو طلوع کردی
من مُجاب شدم،
من غریو کشیدم
و آرامش یافتم.

کنارِ بهار به هر برگ سوگند خوردم
و تو
در گذرگاه‌های شب‌زده
عشقِ تازه را اخطار کردی.

‌من هلهله‌ی شب‌گردانِ آواره را شنیدم
در بی‌ستاره‌ترینِ شب‌ها
لبخندت را آتش‌بازی کردم
و از آن پس
قلبِ کوچه خانه‌یِ ماست.
‌‌
دستانِ تو خواهرانِ تقدیرِ من‌اند
بگذار از جنگل‌های باران‌خورده از خرمن‌های پُرحاصل سخن بگویم
بگذار از دهکده‌ی تقدیرِ مشترک سخن بگویم.

قصدِ من فریبِ خودم نیست، دلپذیر!
قصدِ من
فریبِ خودم نیست.

#شعر
#احمد_شاملو

@Ahmad_Shamloo
5.7K views04:32
باز کردن / نظر دهید
2020-04-29 03:09:15 مجال
بی رحمانه اندک بود و
واقعه
سخت 
نامنتظر.

از بهار
حظ تماشایی نچشیدیم،
که قفس
باغ را پژمرده می کند.

از آفتاب و نفس
چنان بریده خواهم شد
که لب از بوسه ی ناسیراب.

برهنه
بگو برهنه به خاکم کنند
سراپا برهنه
بدان گونه که عشق را نماز می بریم،-
که بی شایبه ی حجابی
با خاک
عاشقانه
در آمیختن می خواهم.

«احمد شاملو»

@Ahmad_Shamloo
5.0K views00:09
باز کردن / نظر دهید
2020-04-24 17:48:17 نه آبش دادم
نه دعایی خواندم،
خنجر به گلویش نهادم
و در احتضاری طولانی
او را کُشتم.

به او گفتم:
«ــ به زبانِ دشمن سخن می‌گویی!»

و او را
کُشتم!



نامِ مرا داشت
و هیچ‌کس همچُنُو به من نزدیک نبود،
و مرا بیگانه کرد
با شما،
با شما که حسرتِ نان
پا می‌کوبد در هر رگِ بی‌تابِتان.

و مرا بیگانه کرد
با خویشتنم
که تن‌ْپوش‌اش حسرتِ یک پیراهن است.

و خواست در خلوتِ خود به چارمیخم بکشد.
من اما مجالش ندادم
و خنجر به گلویش نهادم.
آهنگی فراموش شده را در تنبوشه‌ی گلویش قرقره کرد
و در احتضاری طولانی
شد سَرد
و خونی از گلویش چکید
به زمین،
یک قطره
همین!

خونِ آهنگ‌های فراموش‌شده
نه خونِ «نه!»،
خونِ قادیکلا
نه خونِ «نمی‌خواهم!»،
خونِ «پادشاهی که چِل‌تا پسر داشت»
نه خونِ «ملتی که ریخت و تاجِ ظالمو از سرش ورداشت»،
خونِ کَلپَتر
یک قطره.
خونِ شانه بالا انداختن، سر به زیر افکندن،
خونِ نظامی‌ها ــ وقتی که منتظرِ فرمانِ آتش‌اند ــ ،
خونِ دیروز
خونِ خواستنی به رنگِ ندانستن
به رنگِ خونِ پدرانِ داروین
به رنگِ خونِ ایمانِ گوسفندِ قربانی
به رنگِ خونِ سرتیپ زنگنه
و نه به رنگِ خونِ نخستین ماهِ مه
و نه به رنگِ خونِ شما همه
که عشقِتان را نسنجیده بودم!



به زبانِ دشمن سخن می‌گفت
اگرچه نگاهش دوستانه بود،
و همین مرا به کشتنِ او واداشت...



در رؤیای خود بود...
به من گفت او: «لرزشی باشیم در پرچم،
پرچمِ نظامی‌های ارومیه!»
بدو گفتم من: «نه!
خنجری باشیم
بر حنجره‌شان!»
به من گفت او: «باید
به دارِشان آویزیم!»
بدو گفتم من: «بگذار
از دار
به زیرِمان آرند!»

به من گفت او: « لبی باید بوسید.»
بدو گفتم من: « لبِ مارِ شکست را، رسوایی را!»...

لرزید و از رؤیایش به درآمد.
من خندیدم
او رنجید
و پُشتش را به من کرد...

فرانکو را نشانش دادم
و تابوتِ لورکا را
و خونِ تنتورِ او را بر زخمِ میدانِ گاوبازی.
و او به رؤیای خود شده بود
و به آهنگی می‌خواند که دیگر هیچ‌گاه
به خاطره‌ام بازنیامد.
آن وقت، ناگهان خاموش ماند
چرا که از بیگانگی‌ِ صدای خود
که طنینش به صدای زنجیرِ بردگان می‌مانِست
به شک افتاده بود.
و من در سکوت
او را کُشتم.
آبش نداده، دعایی نخوانده
خنجر به گلویش نهادم
و در احتضاری طولانی
او را کُشتم
ــ خودم را ــ
و در آهنگِ فراموش شده‌اش
کفنش کردم،
در زیرزمینِ خاطره‌ام
دفنش کردم.



او مُرد
مُرد
مُرد...

و اکنون
این منم
پرستنده‌ی شما
ای خداوندانِ اساطیرِ من!

اکنون این منم، ای سرهای نابه‌سامان!
نغمه‌پردازِ سرود و درودِتان.

اکنون این منم
من
بستریِ تخت‌خوابِ بی‌خوابی‌ِ شما
و شمایید
شما
رقاصِ شعله‌یی بر فانوسِ آرزوی من.

اکنون این منم
و شما...

و خونِ اصفهان
خونِ آبادان
در قلبِ من می‌زند تنبور،
و نَفَسِ گرم و شورِ مردانِ بندرِ معشور
در احساسِ خشمگینم
می‌کشد شیپور.

اکنون این منم
و شما ــ مردانِ اصفهان! ــ
که خونِتان را در سُرخیِ گونه‌ی دخترِ پادشاه
بر پرده‌ی قلم‌کارِ اتاقم پاشیده‌اید.

اکنون این منم
و شما ــ بیمارانِ کار! ــ
که زهرِ سُرخِ اعتصاب را
جانشینِ داروی مزدِ خود می‌کنید به‌ناچار.

اکنون این منم
و شما ــ یارانِ آغاجاری! ــ
که جوانه می‌زند عرقِ فقر بر پیشانیِتان
در فروکشِ تبِ سنگینِ بیکاری.



اکنون این منم
با گوری در زیرزمینِ خاطرم
که اجنبیِ خویشتنم را در آن به خاک سپرده‌ام
در تابوتِ آهنگ‌های فراموش شده‌اش...

اجنبی‌ِ خویشتنی که
من خنجر به گلویش نهاده‌ام
و او را کشته‌ام در احتضاری طولانی،
و در آن هنگام
نه آبش داده‌ام
نه دعایی خوانده‌ام!

اکنون
این
منم!

۳ تیر ۱۳۳۰


#احمد_شاملو /قطع‌نامه/ مردی که خودش را کشته است/

@Ahmad_shamloo
4.8K viewsedited  14:48
باز کردن / نظر دهید