Get Mystery Box with random crypto!

#خسرو_ناهید_را_دوست_دارد نویسنده : علی سلطانی قسمت هشتم مسی | علی سلطانی

#خسرو_ناهید_را_دوست_دارد
نویسنده : علی سلطانی
قسمت هشتم

مسیر و جاده برای آدمی که دلش تنگ است حکم یک موسیقی خاطره انگیز را دارد که در نصفه شبی پاییزی پا بر روی گلوی خاطرات میگذارد.
فرقی هم نمیکند سوار قطار یا اتوبوس یا ماشین خودت باشی ...
همینکه از پشت شیشه جاده را نگاه کنی و سایه‌ی درختان روی صورتت بیفتد، اشکهایت بدون تغییرِ چهره سرازیر میشود.
و امان از باران که کاتالیزور عجیبی‌ست برای مرور هر چه دقیق‌تر گذشته!
حالا فکر کن در این جاده خاطراتی هم خوابیده باشند و تو خوابشان را برهم بزنی و آنها روانت را نشانه بروند.
ناهید سرشار از خاطره بود اما اشکی حاصل نمیشد.
سرشار از خاطراتی که نفسِ جاده را بند می‌آورد و مدام تصویر فریاد کشیدن فرخ در تونل کندوان مقابل چشمانش مجسم میشد...
تصویر سر تکان دادن خسرو وقتی فرخ گیتار میزد و ناهید با آن صدای صاف و دخترانه اِبی میخواند.
خاطرات از مقابل چشمانش رد میشد و دلش را چنگ میزد اما انگار چشمانش روزه بودند و قصد افطار هم نداشتند!
خسرو اما کنج تاریک اتاق نشسته بود و دلش میخواست دنیا را بر هم بریزد و پای پیاده خودش را برساند به ناهید و بغلش کند.
بغل کردن حال عجیبی ست...
شادی و گریه نمی داند...
سلام و خداحافظی هم سرش نمیشود اما عشق را از هوس جدا میکند...
خسرو دلش میخواست ناهید را بغل کند...
چون آدم‌ها گاهی برای گریه کردن آغوشی مطمئن میخواهند...
آغوشی از جنس آرامش....
آغوش کسی که هیچ حرفی نزند و بگذارد تو راحت اشک بریزی و پیراهنش را خیس کنی...
آغوشی که دلت هوایش را کرده...
بعد گریه هایت که تمام شد گونه ات را پاک کند و دست روی ابروهایت بکشد...
جلوی در ویلا که رسیدند ناهید از ماشین پیاده شد و یک راست خودش را به دریا رساند...
آسمان ابری و صدای امواج کافی بود برای دیوانه شدن.
ناهیدی که لب به سیگار نمیزد..سیگار پشت سیگار روشن میکرد
عمه فرحناز چشم از او برنمی داشت و میترسید خودش را به دریا بزند.
خورشید داشت غروب میکرد اما ناهید چشم از دریا بر نمیداشت و به صدای موج و صخره گوش میداد.
عمه فرحناز برای چند دقیقه داخل خانه رفت و وقتی برگشت خبری از ناهید نبود...دست و پایش یخ کرد. تا خودش را به لب دریا برساند ده بار زمین خورد... اثری از ناهید پیدا نکرد...نفسش داشت بند می آمد.
پا برهنه به هر سوی میدوید اما ناهید را پیدا نمیکرد
توی همین پریشان احوالی بود که خسرو باهاش تماس گرفت.
_عمه سلام...چرا نفس نفس میزنی؟
_خسرو بدبخت شدیم...ناهید نیست...لب دریا بود...رفتم برگشتم نیست...
خودشو ننداخته باشه تو آب...
وای یا خدا...

#علی_سلطانی

@aliii_soltaniiii