• عقب ماندن از خود! چرا؟ یکم اواخر دههی هفتاد با گروه موسیق | آمین
• عقب ماندن از خود! چرا؟
یکم اواخر دههی هفتاد با گروه موسیقی غیرحرفهای و کوچکی که داشتیم برای اجرا به یکی از شهرهای مازندران دعوت شدیم. گروه متشکل از یک نوازندهی گیتار بود (که بعد خارج نشین شد) نوازندهی بادی، که کار دل را گذاشت کنار و در کارِ گِل شد! نوازندهی ویولن که حالا پیرمردی شوریده و دورهگرد است، و من که میخواندم. سالن، سیلویی بود در کنارهی ساحل، مملو از جمعیت. خاطرم نمیرود آن شب، قطعهی آوازی را که خواندم همهچیز طبیعی بود. اما تا گیتار ریتم گرفت و صدای ویولن بلند شد، ناگهان دو روحانی جوان که صف اول نشسته بودند و گویی در آن منطقه کارهای هم بودند، برخاستند و با انگشتهای فرو برده توی گوش (برای آنکه صدای حرام نشنوند) به حالت فرار، جمعیت را شکافتند و ترک مجلس کردند. دیگر خاطرم نیست چه کردیم و چه شد اما هرچه بود، مردم ماندند و ما هم بودیم و زدیم و خواندیم و خللی در کار اجرای موسیقی رخنداد.
دوم در خاطرم هست اواخر دههی ۷۰ یا اوایل ۸۰، به گمانم یکی از روزنامههای دولتی، گفتگویی داشت با وزیر خارجهی یکی از کشورهای محروم و فقیر افریقایی که به ایران سفر کرده بود. گویی نیت سفر عقد قراردادی برای خرید نفت بود. در فرازی از مصاحبه، خبرنگار از ایشان پرسید: "امکان اصلی در کشور شما برای گرمایش و روشنایی خانهها چیست؟" ایشان پاسخ داد: "سوختهای فسیلی (زغال، چوب و...) و سرگین و پهن حیوانات!". خبرنگار پرسید: "اگر امروزتان این است پس پنجاه سال پیش چه میکردید؟" ایشان پاسخ داد: "ما آن موقع برق داشتیم!"
سوم مشاهدهی ویدئوی اجرای آخر گروه کماکان در مجموعهی کارخانه و آن برخورد زشت و دور از شان انسانی با هنر موسیقی که صدای آسمان است، تکاندهنده بود. نه فقط به خاطر ممانعت از ادامهی اجرا، بلکه از این رو که پیام هولناکی را به مخاطب مخابره و القاء میکرد. به نظر من بدترین و ویرانکنندهترین حالت و اتفاق ممکن برای یک آدم یا یک مجموعه یا یک ساختار اجتماعی، سیاسی یا حاکمیتی این است که هر روزش که میگذرد، نه فقط به سمت جلو گام برندارد، بلکه از گذشتهی خودش (تاکید میکنم از گذشتهی "خودش" نه ایدهالی که تخیل و تصویر میشود) هم عقب بیفتد. اتفاقی که ماجرای کارخانه نشان داد انگار اینجا دارد میافتد. همان که برای سرزمین آن مرد افریقایی افتاد. هرگز مباد و دور باد...