دیالوگی دیدم که برایم عجیب بود؛ «سم» توی گیمآفترونز میگفت تو وقتی «هیچی» نباشی، از چیزی نمیترسی. و من حالا «هیچ» نیستم!
و من فکر کردم به تمام ترسهایمان، وقتی عاشق میشویم، وقتی متعهد میشویم، وقتی مادر، همسر، دوست، معلم میشویم. و همهی اینها، همهی این نقشهای بهظاهر معمولی، ما را وصل میکند به زندگی و بعد میترسیم.
به روزهایی از زندگی فکر میکنم که نقشهایم را از دست دادم. مثلا همین آخری، لحظهایکه گمان کردم دیگر عاشق نیستم، و بعد در کمال ناباوری «بنده بودن» نجاتم داد.