امروز ساعت ۵ صبح به خاطر سردرد زیاد و گلودرد از خواب پریدم. دی | اَميرعلى قِ
امروز ساعت ۵ صبح به خاطر سردرد زیاد و گلودرد از خواب پریدم. دیدم نمیتونم تحمل کنم رفتم حموم زیر دوش آب داغ ایستادم. هرچقدر فضا گرم تر شد و سرم داشت بهتر میشد دوباره فکرام اومدن سراغم... گفتم چه خوب که دوباره میتونم به ایدههام فکر کنم. همینطور مشغول فکر کردن بودم که یهو از خودم پرسیدم خوبی؟!
ساعت پنج صبح از حال بد پاشدی اومدی حموم، بعد هنوز پنج دقیقه نشده که سرت بهتر شده سریع باید بری تو فکر؟ چیکار میکنی؟ بابا یکم لذت ببر از فشار آب داغ، به هیچی فکر نکن الان!
دیدم چقدر من زندگی در لحظه رو بلد نیستم. لحظه رو برای لحظه تجربه کردن و زندگی کردن رو بلد نیستم. تا بیدار میشم فکرام میان، غذا که میخورم دارم فکر میکنم؛ موقع کتاب خوندن، تو دستشویی تو حموم پشت فرمون موقع حرف زدن با آدما همش مشغول فکرامم.
باید برای فکر کردن یه حد و حدودی رو مشخص کنم. فکرام باید در خدمت من باشن، من انگار در خدمتشونم! باید رو کاغذ کنترلش کنم، از فردا تمرینش میکنم.