Get Mystery Box with random crypto!

#تن‌پوشی‌از‌هوس #مسیحه_زادخو #پارت_۱۶ تواتاق تنها نشسته ب | آموزش زناشویی

#تن‌پوشی‌از‌هوس
#مسیحه_زادخو
#پارت_۱۶

تواتاق تنها نشسته بودم
اینقد گریه کردم سردردبدی داشتم !
اما باگریه که کاری که
نمیشد کرد
مدتها بود ازمامانم بیخبربودم
یعنی میدونستم کجاست سرخونه زندگیشه!
خوشحال وخوشبخته منم که انگار سر راهی بودم و فراموش شده
خود من اصلا بهش زنگ نمیزدم
خودش گیر دار زندگی به ظاهر قشنگش بود
یه مدت خیلی قبل میخواست منوببینه
اصلا ازش دل خوشی نداشتم اما هردفه که التماس
میکرد برم ببینشم
قبلها قبل اتفاق بابا زنگ میزد برم ببینمش از هر چهاربارزنگ زدن یه بارشوباهزارخواهش وتمنا میرفتم
اون
چهارساله باباموترک کرده
خوشی زد زیردلش عاشق یه مرد جون ترازخودش شد
ولمون کرد
باهاش ازدواج کرد ...
وقتی هم فهمید چه اتفاقی واسه بابام افتاده
خواست
برم باهاش زندگی کنم
اما زیربارنرفتم
نمیدونم چراامروزدوست
داشتم برم ببینمش
یه جوری شده بودم دلشوره داشتم که صبح جمعه حوالی ساعت
10ازآقای راداجازه گرفتم ورفتم ببینمش .
بی خبررفتم خونش
درزدم
شوهرش یه مرد 35ساله بود مامان هم 38 سالشه اما
فوق العاده جذابه اصلا هم بهش نمیاد 38 سالش باشه
شوهرشم جذابه مهندس
معماری بود
اونم زنشوطلاق دادبه خاطرمامانم که باهم ازدواج کردن
زنگ در باززدم
شوهرش دروبازکرد
چندش ازش بیزارم
البته ازمامان بیشتر بدم می اومد
مامان توشرکتش منشی
بود
دیگه مامان صداش نمی کردم
نگاهش به من بود و خشک و جدی گفتم :
_ شهلا کو؟
اشاره به اتاق کرد وگفت:
_ تواتاقه ..
حتی به سیروس سلا م هم نکردم که داخل شدم
سمت اتاق رفتم در استانه ی اتاق ایستادم اروم زمزمه کردم :
برگشت نگام کرد
نفس به سبنه دادم با لبخندی گفت :
-چه عجب سری به مامانت زدی ؟
پوزخندی زدم و گفتم :
-نه خیلی توبهم سرمیزنی جای واسه دلتنگی نمیمونه
روی تخت نشست
رنگ به رونداشت یه جوری بود
اب دهنشو قورت داد خسته به نظر می‌رسید گفت :
_ گرفتارم
باپوزخند گفتم :
_ گرفتارسیروس
خیلی رک گفت
-شوهرمه
-خدانگهش داره واست
-طعنه میزنی ؟
-نه حال بابامونپرسیدی؟

رمان جدید و جذاب #تن_پوشی_از_هوس رو هر روز ساعت 18:30 از کانال دنبال کنید.

@amuzeshe_zanashue