یه مهاجر افغان که نگهبان یک کارگاه ساختمانی در حاشیه شهر شده، | Anarchonomy
یه مهاجر افغان که نگهبان یک کارگاه ساختمانی در حاشیه شهر شده، همین الان چه حسی داره؟ از توی اتاقک که با یه پیکنیک زیر پاش گرم شده، چندتا پروژکتور با نور سفید رو میبینه که تپههای شن و نخاله رو روشن کردهاند، و صدای سگهای ولگرد رو از دور میشنوه که گاهی صدای کامیونهای عبوری برای لحظاتی پنهانش میکنه. پشت این تصویر، یک تصویر دیگه از افغانستان رو مرور میکنه که دیگه نمیتونه برگرده، و یه تصویر دیگه از آیندهش در ایران، که نمیتونه بش دل ببنده، و یه تصویر دیگه از زن و بچهش، که همین الان نیازمند یک معجزه پولی هستند. ترکیب این چهار تصویر حجمی از غم رو میتونه ایجاد کنه که خیلی از آدمها رو میتونه از پا بندازه. اما بدون اینکه شخصیت مطرحی در تاریخ باشه، و بدون اینکه حتی کسی بشناسدش، و بدون اینکه حتی کسی متوجه بشه که زندهست و وجود داره، باید به تنهایی این حجم از غم رو تحمل کنه، که قاعدتا کار قهرمانهاست.
اما این تنها آدم بدبیار افغانستان نبود. افغانستان آدمهایی هم داشت که وسط کوهها، جایی که حتی روزها نور آفتاب هم چند ساعت بیشتر جرئت نفوذ بش رو نداره، بین دو راهی قرار داشت، که اسلحه رو بذاره زمین و تسلیم طالبان بشه، یا همونجایی که هست بمونه و کشته بشه، بدون اینکه کسی بفهمه که کشته شده، و برای چی کشته شده. اما با اینکه یک دوراهی سنگینه، انقدر مطمئن و آرام انتخاب میکنه که بمیره، که انگار هیچچیز غمانگیزی در اون دره نمیبینه.
این دو نفر یکی نیستند. اما تو اون نگهبان رو بیشتر میفهمی، و بهتر حسش میکنی. چون غم برات اصالت داره. چون غم برات احترام داره. چون غم قابلیت برانگیختنت رو داره. در حالی که غم یک متاع بیاعتباره. نه کسی رو پایین میبره و نه کسی رو بالا میبره. ارزش، فقط با تصمیمها بدست میاد. آدمی که ارزشش خیلی بالاتره رو خوب فهم نمیکنی، چون نمیتونی مثل اون تصمیم بگیری.