Get Mystery Box with random crypto!

یکی از نکات داستان نوح که بش توجه نمیشه، چون اساسا کسی علاقه‌ا | Anarchonomy

یکی از نکات داستان نوح که بش توجه نمیشه، چون اساسا کسی علاقه‌ای نداره که بعد بخواد توجه هم بشه، اینه که هیچ‌کس ازون مجموعه کفار، که به نوح و ایده اومدن طوفان می‌خندیدند، که معلوم نیست چندنفر بودند، فیلم هم بازی نکرد! که یعنی در باطن فکر کرده باشه نوح یک آدم خل‌وضعیه که سال‌هاست خودش را درگیر یک پروژه نجاری کرده، اما با خودش بگه برم الکی خودم رو از دوستانش جا بزنم و صمیمی بشیم، که هم در بین‌شون باشم و هم نباشم، که اگه احیانا این اتفاقی که میگه افتاد، دستم به یه جا بند باشه!
چرا این اتفاق نمیفته؟ برای اینکه باید حق عضویت پرداخت کنه. جزء هر جمعی باشی، یک هزینه اشتراک نامرئی وجود داره که داری به طور مداوم پرداختش می‌کنی. اگه بخوای به دو تا جمع پرداخت کنی، معلوم میشه که سهم کاملت رو پرداخت نمی‌کنی. و اگه کامل پرداخت نکرده باشی، رانده میشی. کلا زندگی در اجتماع نیاز به باج دادن‌های تمام‌نشدنی داره. یه چیزهایی میدی، تا یه سری از آزارها بت نرسه. از فداکاری گرفته تا لبخند زدن. خوش اخلاقی، گشاده‌رویی، مسئولیت‌پذیری، همنوع‌دوستی، هیچوقت دیفالت نیستند. دیفالت جامعه آزاررسانیه (متأسفانه این رو در مدرسه‌ها به بچه‌ها نمیگن). اگه باجی بدی که آزار متوقف بشه، از حالت دیفالت خارج شده و در یک وضعیت مطلوب ولی شکننده قرار می‌گیری. اگه بخوای به دو جمع متقابل باج بدی، از هردو طرف رانده میشی، و این ریسکت رو دو برابر می‌کنه. در واقع عده‌ای متوجه ریسک طوفان بودند، اما ریسک از دو طرف رانده شدن رو بیشتر از ریسک شرط بستن روی یکی از طرفین می‌دیدند. این محاسبه چیزیه که بارها و بارها در تاریخ حیات بشر تکرار شده و تکرار خواهد شد. و هر دفعه خسارت جبران‌ناپذیر به بازنده میزنه. برای همینه که از دور، به نظر میرسه که چرخه‌های جبری وجود داره، و مثلا با اینکه نمونه‌های زیادی از سقوط قطار به دره وجود داره، باز هم تکرار میشه و واکنش‌ها و رفتارها همونه. خود ایده «حافظه جمعی ماهی قرمز» هم به همین مربوط میشه، که در واقعیت ربطی به حافظه نداره، بلکه به تکرار محاسبات ربط داره. اینکه نازی‌ها تا روز آخر که گلوله تو پیشونی‌شون قرار گرفت حاضر نشدند در مسیرشون تجدیدنظر کنند، به این دلیل نبود که تاریخ نخونده بودن یا حافظه‌شون ضعیف بود. به این دلیل بود که محاسبه‌شون می‌گفت باید تا آخر به یک جمع باج داد (یه سری ژیمناستیک روانی هم پیرامونش شکل می‌گیره البته: «اگه آلمان نتونه دنیا رو فتح کنه، لیاقت باقی موندن رو نقشه رو نداره»).
اگه دیده میشه آدم مذهبی انقدر واضح در حال زدن ریشه مذهبشه، به این دلیله که از جمعی که عضوشه نمیتونه بیاد بیرون. تمام دیتاهایی که از بیرون میاد، بلاموضوعند. حتی اگه دیتا این باشه که خود پیغمبر زنده بشه و بگه هیچ کدوم این‌ کارها به حرف‌های من ربطی ندارند. بنابراین من، به عنوان کسی که از آزار هراسی نداره، حتی اگه بخوام هم نمی‌تونم کاری غیر از تماشا کردن انجام بدم. چون اون قدرتی که من دارم، اون قدرتی نیست که بتونه اون رو از جمعی که توش عضوه بیرون بکشه. اون قدرت بیرون کشنده، یک قدرت دیگه در یک چارچوب کاملا فیزیکیه. مثل قدرت یک سیاستمدار، یا یک کودتاچی، یا یک سری دزد. چون این‌ها با برنامه یا بی‌برنامه، میتونند شبکه‌های عنکبوتی که قبلا در جامعه تنیده شده رو با کارهاشون پاره کنند، و جمع‌های قبلی رو از هم بپاشونند. و لذا اون‌ها در تاریخ بولد میشن، و من مثل دود محو خواهم شد.