چون یک دستش را با شمشیر زدند، با خونی که از بازویش فوران میکرد صورتش را سرخ کرد. خلیفه از او پرسید: چرا چنین کردی؟ او گفت: وقتی دستهایم را قطع کنند خونهای بدنم بیرون ریخته و چهرهام زرد میشود. و تو خواهی پنداشت که رنگ رویم از ترس زرد شده است! چهرهام را خونین کردم تا زردیاش دیده نشود... نام این دلیر مرد بابک بود، بابک خرمدین... @ancient 3.8K views13:19