Get Mystery Box with random crypto!

- شبی که کاج شدم! سال‌های اول تبعید، در غربتِ‌ لندن، سال نو | اندیشه

- شبی که کاج شدم!


سال‌های اول تبعید، در غربتِ‌ لندن، سال نو مسیحی که نزدیک می‌شد، بچه‌ها کاج می‌خواستند که چراغانی کنند. من می‌گفتم خفه، کاج مال خارجی‌هاست، ما ایرانی هستیم! بچه‌ها می‌زدند زیر گریه که چرا «هُویک اینا» می‌خرند؟ آن‌ها هم که ایرانی‌اند. سرشان داد می‌زدم که آن‌ها ارمنی هستند. بچه‌ها گریه‌کنان می‌گفتند «خوب ما هم ارمنی هستیم!»

می‌نشستم چهار ساعت برایشان فرق مسیحی و مسلمان را توضیح می‌دادم. بچه‌ها می‌گفتند «پس خودت اگر مسلمانی، چرا مثل مادربزرگ نماز نمی‌خوانی؟» عصبانی می‌شدم می‌گفتم خفه! کاج خبری نیست.

مادربزرگشان می‌گفت مادر حالا یک کاج برایشان بخر. خوشحال می‌شوند. درخت که دیگر ارمنی و مسلمان ندارد.

می‌گفتم مادر شما چرا؟ می‌گفت مادر جان غریبی است دیگر. اگر توی مملکت خودمان بودیم اقلاً الآن می‌بردیمشان سینه‌زنی تماشا کنند. (آن سال محرم افتاده بود به آغاز سال میلادی).

مادرشان می‌گفت بچه‌ها می‌توانند کاج بگیرند بگذارند اتاق خودشان. می‌گفتم من به یک اتاق فکر نمی‌کنم زن، به یک مملکت فکر می‌کنم! به تاریخش، به تمدنش، به فرهنگش که این‌همه خون برای آن ریخته شده. می‌گفت خدا را شکر خون تو ریخته نشد!

زیر بار کاج نمی‌رفتم. هیچ‌وقت با هیچ درختی این‌قدر کینه نداشتم. حاضر نبودم یک پول سیاه به کاج بدهم. گدابازی نبود، مفت هم نمی‌خواستم. یک لجاجی بود که نمی‌دانم از کجا آمده بود و به کجا رفت!

مشکل من به جز کاج، انسانی هم می‌شد. بچه‌ها حرف از بابا‌نوئل می‌زدند که برایشان هدیه می‌آورد. من می‌گفتم خفه، ما عمونوروز داریم! مادرم می‌گفت کجا ما عمونوروز داریم مادر جان؟ این‌ها‌ فروشگاه‌هاشان پر از بابانوئل است. می‌گفتم مادر جان، حقه‌بازی است! آدم‌های معمولی را شکل بابانوئل درآورده‌اند! دخترکم می‌گفت ولی شوکولاتهاشان راست‌راستکی است. مادر می‌گفت من این‌همه سال عمر کردم، تابه‌حال یک عمونوروز در ایران ندیدم.

نگاه گلایه‌آمیز به مادرم می‌کردم که مادر جان! مرا جلوی بچه‌ها کنف نکن. می‌گفتم بچه‌ها! نوروز که می‌شود ما توی ایران حاجی‌فیروز داریم که می‌آید می‌زند و می‌رقصد. بچه‌ها می‌پرسیدند کادو هم به بچه‌ها می‌دهد؟ مادرم می‌گفت: نه بابا، یک‌چیزی هم‌دستی می‌گیرد! بچه‌ها را از مادرم دور می‌کردم و می‌نشستم برایشان از پیدایش نوروز و جمشید جم می‌گفتم. خشایارشا را برایشان توضیح می‌دادم! بچه‌ها علاقه‌ای به آشنایی با نیاکان باستانی نشان نمی‌دادند.

یک روز که از افتخارات باستانی تعریف می‌کردم، پرسیدم بچه‌ها می‌دانید در ایران قدیم، هُوَخشَترَه کی بود؟ پسرکم گفت: آره. شَتَرَق می‌زده توی گوش آدم! خواهرش در جوابش گفت نه‌خیر. آدم‌های آن موقع گوش نداشتند چون‌که گوش‌هایشان را می‌بریدند!

بعد از تعطیلات سال‌نو، بچه‌های ما، تنها -یا معدود- دانش‌آموزانی بودند که هیچ هدیه‌ای از خانواده نگرفته بودند تا برای همکلاسی‌ها و آموزگارانی که سراغ می‌گرفتند -رسم معلم‌هاشان است که بپرسند- تعریف کنند. در عوض به آن‌ها یاد داده بودیم که باافتخار بگویند، عید ما سه ماه دیگر، در اول بهار است، نه سر‌سیاه زمستان.

مدتی طول کشید تا فهمیدم شریک شدن در جشن مردم دیگر هیچ اشکال قانونی و ناسیونالیستی و شووینیستی و حتی مذهبی ندارد. بخصوص در عالم بی‌خط‌کشی بچه‌ها. تاره حسنش هم این است که آدم شادی می‌کند! مدت‌ها طول کشید تا به حقیقتی برسم که ندیدنش را به پناه بردن به افسانه، جبران کرده بودم.

یک سال، شب کریسمس، بچه‌ها را غافلگیر کردم. راستش از کاج‌هایی که با چراغ‌های کوچک و رنگارنگ پشت پنجره مردم می‌دیدم، خوشم آمده بود. تازه می‌فهمیدم بچه‌ها چه می‌کشند. هرچه فکر کردم، دیدم خطری نیاکان باستانی و افتخارات ملی مرا تهدید نمی‌کند. دیدم یک کاج، کوچک‌تر از آن است که تاریخ و تمدن مرا زیر سؤال ببرد. حتی فکر کردم آحاد نیاکان باستانی هم اگر الآن در لندن بودند، چه‌بسا کاجی روشن می‌کردند.

در آن غروب سرد و دلگیر لندن، یک کاج حسابی، ولخرجی کردم. النگ و دولنگ و زرق‌وبرق و سیم و لامپ‌های مربوطه را هم خریدم و بردم خانه، ولی دیر کرده بودم. طبق معمول، دیر کرده بودم. یک‌چند سالی دیر کرده بودم.

بچه‌ها که از شهر دانشگاهی‌شان برگشته بودند، مرا که با آن وضع دیدند، کاج را رها کردند و خودم را چسبیدند و سرپا واداشتندم روی صندلی و آن‌وقت همهٔ آن زلم‌زیمبوهای تزیینی و چراغانی را به من آویزان کردند، سیم برق را دورم پیچیدند و حسابی که آذین‌بندی شدم، دوشاخه را زدند به پریز و دوربین عکس و فیلم آوردند. مادرشان، هم‌زمان، لامپ سقف را خاموش کرد. مادرم می‌گفت اذیت نکنید بچه‌ام را!

جسم و جانم انگار بین زمین و هوا معلق بود، معلق و نورانی. یک احساس کاج شدن عجیبی به من دست داده بود.

- هادی خرسندی
ــــــــــــــــــ

•• اگر دوستانی مشتاق خواندن دارید، لطفاً شناسهٔ کانال را در اختیارشان قرار دهید:
@andiiishe