Get Mystery Box with random crypto!

فکر می‌کردیم کارمان تمام شده؛ از آن نا امیدی هایی که رخنه میکن | °یادداشت های خانم شین°

فکر می‌کردیم کارمان تمام شده؛ از آن نا امیدی هایی که رخنه میکند به سراغمان آمده بود.
از میانه نبرد باز گشته بودیم.
تیر خورده بودیم.
حتی قلب هامان را هم در میان میدان جا گذاشته بودیم.
اما درست مانند منفجر شدن یک بمب ساعتی، در سرمان چیزی زبانه کشید.
همانند آدمی که بعد از مدتی حضور در جنگ به خانه بازگشته، به محض دیدن خانه از سر آرامش‌ گریستیم.
انگار نه انگار که پیش از این آرامش چه جنگی بپا بود.
حال فکر میکنم گاهی جنگ، خود مائیم؛ در ذهن، در دیده، و در گفتار میجنگیم بی آنکه بدانیم هیچ دشمنی رو به رویمان نیست.
تو نیز بگذار این بار به تو حوضچه کوچک بهشتی خانه قدیمی را نشان دهم.
پرچم سفید نشان دهم.
چرا که میترسم: از شکست خوردن خود که نه، از شکست تو در برابر خودت میترسم.
فکر میکردم کارمان تمام شده؛ اما تو کور سوی امیدی، تو نور، تو خورشید.
صلح کنیم تمام بشود برود..