یه آقای میانسالی اومد مغازه گفت ایفون ۱۴ دارین؟ گفتم اره گفت دخترم یه هفتهست لب به غذا نزده میگه باید برام ایفون بخرین منم کارگرم نمیتونم، مامانش طلاهاشو فروخته اومدم بخرم براش، بغض گلومو گرفت گفتم شما ببینین بپسندین من تا جایی که بشه تخفیف میدم خدمتتون، گوشی رو گرفت دستش که ببینه، فرار کرد