2023-04-11 13:08:01
دو شب پیش، چند ساعتی را در آرامگاه شیخ ابوالحسن خرقانی واقع در روستای قلعهنو خرقان گذراندم. چند صباحی است که به دلیل تعمیرات، در آرامگاه بسته است، اما چند تن از عاشقان شیخ در حیاط آرامگاه حضور داشتند. یکی نماز میخواند، دیگری ذکر میگفت، یکی هم قرآن به دست به دور مزار شیخ طواف میکرد. در آن میان با روستایی اهلدلی برخورد کردم، آشنای یکی از دوستان بود، نامش «حاج حسین» بود و اهل روستایی در همان نزدیکی. میگفت سالهاست که هفتهای یکی دو بار به محضر شیخ شرفیاب میشوم. دوستم اصرار کرد اگر در این مدت چیزی از شیخ آموخته یا دریافتی داشته، به ما هم بگوید. حاج حسین خاموش بود اما با اصرار دوستم لب به سخن گشود و گفت:
باید خالی بیایی و خالی هم بری، نباید زیاد بِچِکولی( جستجو کنی، فضولی کنی).
و بعد این حکایت را تعریف کرد:
روزی اربابی ساعت طلایش را در یک انبار کاه گم کرد. تمام خدم و حشم ارباب بسیج شدند تا آن را پیدا کنند، اما پس از ساعتها جستجو، آن را نیافتند. در این میان مردی روستایی گفت من ساعت را پیدا میکنم. ارباب گفت این همه آدم نتوانستهاند آن را پیدا کنند، تو چطور میتوانی؟
مرد گفت: من پیدایش میکنم.
مرد به درون انبار کاه رفت و پس از چند دقیقه به همراه ساعت بیرون آمد!
ارباب که بسیار خوشحال شده بود با تعجب پرسید:
چگونه آن را یافتی؟!
مرد گفت:
من جستجو نکردم، فقط نشستم و سکوت کردم. صدای تیک تیک ساعت، خود به من گفت که ساعت کجاست!
تمام آنچه از «اکهارت توله» درباره خاموش کردن ذهن و سکوت درون خوانده بودم را در کمتر از یک دقیقه، در همین حکایت کوتاه یافتم، آن هم از زبان یک روستایی بیادعا و اهل دل که سواد چندانی نداشت اما خردمند بود!
@AR_NOSRATI
1.3K viewsedited 10:08