2021-12-04 16:30:39
۴۱ هفته #مانده_تا_اربعین ۱۴۰۱
با هر قدم کنار قدمهای خواهرت
اشکم چکید و دفتر غم لالهزار شد
《محمدمهدی عبداللهی》
#روایت_اربعین
کاش صدایم نمیزدی عمه!
بچه بودم که آرزویم سفر اربعین بود. هرسال نمیشد.
نیت کردم که اگر قسمت بشود و بروم، به نیابت از سهسالهی شما قدم برمیدارم.
بالاخره راهی شدیم. روز اول پیادهروی برادرزاده کوچکم، محمد، از گرما خسته شده بود. من هم بهخاطر اینکه از مسیر خسته نشود، به هوای بازی کردن؛ از برادرم جدا شدم و با محمد چند تا عمود را دویدم که ناغافل گم شدیم.
تاریکی بود و غریبی. محمد مدام مرا «عمه» صدا میکرد. در صورتی که مواقع عادی مرا به اسم کوچکم صدا میزند...
خانم و آقایی ایرانی کمکم کردند و با همراهیشان برادرم را پیدا کردم.
همانجا بود که با خودم گفتم شاید باید من عمه میشدم و همراه برادرزادهام سفر اربعین را تجربه میکردم!
گریه امانم را بریده بود. نشستم و دستم را روی سرم گذاشتم و گفتم: امان از دل زینب...
محدثه محمدی
@ArbaeenIR
509 views13:30