Get Mystery Box with random crypto!

اشعار مولانا

لوگوی کانال تلگرام asharmolana — اشعار مولانا ا
لوگوی کانال تلگرام asharmolana — اشعار مولانا
آدرس کانال: @asharmolana
دسته بندی ها: دین
زبان: فارسی
مشترکین: 32.65K
توضیحات از کانال

هزارانْ جانِ ما و بهتر از ما
فِدایِ تو، که جانِ جانِ جانی
دِگَر، وَصْفِ لَبَش دارم وَلیکِن
دَهانِ تو بِسوزَد گَر بِخوانی
#مولانا
جهت تبلیغ و تبادل
@agh7495

Ratings & Reviews

2.00

3 reviews

Reviews can be left only by registered users. All reviews are moderated by admins.

5 stars

0

4 stars

0

3 stars

1

2 stars

1

1 stars

1


آخرین پیام ها 46

2021-09-19 14:39:33
نور دو دیده منی دور مشو ز چشم من

شعله سینه منی
کم مکن از شرار من


#مولانا

@asharmolana
12.3K views11:39
باز کردن / نظر دهید
2021-09-05 07:59:20 #پادشاه_دادگر (خیلی عالیه.. )

یعقوب لیث صفاری شبی هر چه کرد خوابش نبرد! غلامان را گفت: حتما به کسی ظلم شده! او را بیابید. پس از کمی جست و جو، غلامان باز گشتند و گفتند: سلطان به سلامت باشد، دادخواهی نیافتیم. اما سلطان را دوباره خواب نیامد! پس خود برخواست و با جامه مبدل، از قصر بیرون شد! در پشت قصر خود،ناله ای شنید که میگفت: خدایا... آیا رواست که یعقوب هم اینک به خوشی در قصر خویش نشسته و در نزدیک قصرش اینچنین ستم میشود؟
سلطان گفت: چه میگویی؟ من یعقوبم و از پی تو آمده ام... بگو ماجرا از چه قرار است که تو اینچنین شکوه میکنی؟
آن مرد گفت: یکی از خواص تو که نامش را نمیدانم شبها به خانه من می آید و به زور، زن من را مورد آزار قرار میدهد و ما راه به جایی نداریم و نمیدانیم دادمان را به کجا ببریم!
سلطان گفت: اکنون کجاست؟
مرد گفت: شاید رفته باشد.
شاه گفت: هرگاه آمد، مرا خبر کن!
سپس آن مرد را به نگهبان قصر معرفی کرد و گفت: هر زمان این مرد، مرا خواست، به من برسانیدش حتی اگر در نماز باشم.
شب بعد، باز همان مرد زشت کار بی اخلاق، به خانه آن مرد بینوا رفت! مرد مظلوم به سرای سلطان شتافت. یعقوب لیث با شمشیر برهنه به راه افتاد، در نزدیکی خانه صدای مرد را شنید! دستور داد تا چراغها و آتش دانها را خاموش کنند آنگاه ظالم را با شمشیر کشت. پس از آن دستور داد تا چراغ افروزند و در صورت کشته نگریست! پس در دم سر به سجده نهاد! آنگاه صاحب خانه را گفت قدری نان بیاورید که بسیار گرسنه ام.
صاحبخانه گفت: پادشاهی چون تو، چگونه به نان درویشی چون من قناعت توان کردن؟
شاه گفت: هر چه هست بیاور...
مرد پاره ای نان آورد و از شاه سبب خاموش و روشن کردن چراغ و سجده و نان خواستن سلطان را پرسید! سلطان در جواب گفت:
آن شب که از ماجرای تو آگاه شدم،با خود اندیشیدم در زمان سلطنت من کسی جرأت این کار را ندارد مگر یکی از فرزندانم!! پس گفتم چراغ را خاموش کن تا محبت پدری، مانع اجرای عدالت نشود! چراغ که روشن شد، دیدم بیگانه است! پس سجده شکر گذاشتم . اما غذا خواستنم از این رو بود که از آن شب که از چنین ظلمی در سرزمین خود آگاه شدم، با پروردگار خود پیمان بستم لب به آب و غذا نزنم تا داد تو را از آن ستمگر بستانم؛ اکنون از آن ساعت تا به حال چیزی نخورده ام.
گر به دولت برسی، مست نگردی ، مردی
گر به ذلت برسی، پست نگردی ، مردی
اهل عالم همه بازیچه دست هوسند
گر تو بازیچه این دست نگردی، مردی...!
@asharmolana
18.3K views04:59
باز کردن / نظر دهید
2021-09-05 07:48:20
پيغام صبحدم را
با شعرهای روشن
پرواز ميدهم
و چه زيباست پيغام صبح...


فریدون مشیری

@asharmolana
16.0K views04:48
باز کردن / نظر دهید
2021-09-05 07:46:46 بی تو از دست غم هجر ز پا افتادم
به سر من گذری کن که جهان بر گذر است

مردمان منکر عشق اند ، منم کشته ی او
شیوه ی ما دگر و شیوه ی مردم دگر است ...

#امیرخسرو_دهلوی
@asharmolana
15.5K views04:46
باز کردن / نظر دهید
2021-08-24 11:33:07
ای زِ خیال‌هایِ تو
گشته خیال، عاشقان
خَیلِ خیال این بُوَد
تا چه بُوَد جَمالِ تو؟

وصل کُنی درخت را
حالَتِ او بَدَل شود
چون نشود مَها بَدَلْ
جان و دل از وصالِ تو؟

#غزل_مولانا

@asharmolana
20.6K views08:33
باز کردن / نظر دهید
2021-08-22 11:32:19
سنگ شکاف می‌کند در هوس لقای تو
جان پر و بال می‌زند در طرب هوای تو

آتش آب می‌شود عقل خراب می‌شود
دشمن خواب می‌شود دیده من برای تو


#حضرت_مولانا

@asharmolana
20.6K views08:32
باز کردن / نظر دهید
2021-08-22 11:31:41
برخیز و به نزد آن نکونام درآی
در صحبت آن یار دلارام درآی

زین دام برون جه و در آن دام درآی
از در اگرت براند از بام درآی

#رباعی_مولانا

@asharmolana
18.6K views08:31
باز کردن / نظر دهید
2021-08-18 08:21:15 روزی مولانا، شمس تبریزی را به خانه‌اش دعوت کرد.

شمس به خانه‌ی جلال‌الدین رومی رفت و پس از این که وسائل پذیرایی میزبانش را مشاهده کرد از او پرسید: آیا برای من شراب فراهم نموده‌ای؟

مولانا حیرت‌زده پرسید: مگر تو شرابخوار هستی؟!

شمس پاسخ داد: بلی!

مولانا: ولی من از این موضوع اطلاع نداشتم!

ـ حال که فهمیدی برای من شراب مهیا کن.

ـ در این موقع شب، شراب از کجا گیر بیاورم؟!

ـ به یکی از خدمتکارانت بگو برود و تهیه کند.

– با این کار آبرو و حیثیتم بین خدام از بین خواهد رفت.

– پس خودت برو و شراب خریداری کن.

- در این شهر همه مرا می‌شناسند، چگونه به محله‌ی نصاری‌نشین بروم و شراب بخرم؟!

ـ اگر به من ارادت داری باید وسیله‌ی راحتی مرا هم فراهم کنی چون من شب‌ها بدون شراب نه می‌توانم غذا بخورم، نه صحبت کنم و نه بخوابم.

مولوی به دلیل ارادتی که به شمس دارد خرقه‌ای به دوش می‌اندازد، شیشه‌ای بزرگ زیر آن پنهان می‌کند و به سمت محله‌ی نصاری‌نشین راه می‌افتد.

تا قبل از ورود او به محله‌ی مذکور کسی نسبت به مولوی کنجکاوی نمی‌کرد اما همین که وارد آنجا شد مردم حیرت کردند و به تعقیب وی پرداختند.

آنها دیدند که مولوی داخل میکده‌ای شد و شیشه‌ای شراب خریداری کرد و پس از پنهان نمودن آن، از میکده خارج شد.

هنوز از محله‌ی مسیحیان خارج نشده بود که گروهی از مسلمانانِ ساکنِ آنجا، در قفایش به راه افتادند و لحظه به لحظه بر تعدادشان افزوده شد تا این که مولوی به جلوی مسجدی که خود امام جماعت آن بود و مردم همه‌روزه در آن به او اقتدا می‌کردند رسید.

در این حال یکی از رقیبان مولوی که در جمعیت حضور داشت فریاد زد: ای مردم! شیخ جلاالدین که هر روز هنگام نماز به او اقتدا می‌کنید به محله‌ی نصاری‌نشین رفته و شراب خریداری نموده است.

آن مرد این را گفت و خرقه را از دوش مولوی کشید. چشم مردم به شیشه افتاد!

مرد ادامه داد: این منافق که ادعای زُهد می‌کند و به او اقتدا می‌کنید، اکنون شراب خریداری نموده و با خود به خانه می‌برد!

سپس بر صورت جلاالدین رومی آب دهان انداخت و طوری بر سرش کوفت که دستار از سرش باز شد و بر گردنش افتاد.

زمانی که مردم این صحنه را دیدند و به‌ویژه زمانی که مولوی را در حال انفعال و سکوت مشاهده نمودند یقین پیدا کردند که مولوی یک عمر آنها را با لباس زهد و تقوای دروغین فریب داده و درنتیجه خود را آماده کردند که به او حمله کنند و چه بسا به قتلش رسانند.

در این هنگام شمس از راه رسید و فریاد زد: ای مردم بی‌حیا! شرم نمی‌کنید که به مردی متدین و فقیه تهمت شرابخواری میزنید؟ این شیشه که می‌بینید حاوی سرکه است زیرا که هر روز با غذای خود تناول می‌کند.

رقیب مولوی فریاد زد: این سرکه نیست بلکه شراب است.

شمس در شیشه را باز کرد و در کف دست همه‌ی مردم ازجمله آن رقیب، قدری از محتویات شیشه ریخت و بر همگان ثابت شد که درون شیشه چیزی جز سرکه نیست.

رقیب مولوی بر سر خود کوبید و خود را به پای مولوی انداخت، دیگران هم دست‌های او را بوسیدند و متفرق شدند.

آن‌گاه مولوی از شمس پرسید: برای چه امشب مرا دچار این فاجعه نمودی و مرا مجبور کردی تا به آبرو و حیثیتم چوب حراج بزنم؟

#شمس گفت: برای این که بدانی آنچه که به آن #می‌نازی جز یک #سراب نیست. تو #فکر می‌کردی که #احترامِ یک مشت #عوام برای تو #سرمایه‌ای‌ست ابدی، در حالی که خود دیدی، با تصور یک شیشه شراب همه‌ی آن از #بین رفت و آب دهان به صورتت انداختند و بر فرقت کوبیدند و چه بسا تو را به قتل می‌رساندند.

این #سرمایه‌ی تو همین بود که امشب دیدی و در یک لحظه #بر_باد رفت. پس به چیزی #متکی باش که با مرور زمان و تغییر اوضاع از #بین نرود.

دنیا همه هیچ و اهل دنیا همه هیچ
ای هیچ برای هیچ بر هیچ مپیچ

دانی که پس از مرگ چه ماند باقی
عشق است و محبت است و باقی همه هیچ

#مولانا

@asharmolana
21.7K views05:21
باز کردن / نظر دهید
2021-08-17 09:21:47
ای دل بچه زهره خواستی یاری را

کو کرد هلاک چون تو بسیاری را

دل گفت که تا شوم همه یکتائی

این خواستم که بهر همین کاری را

@asharmolana
18.0K viewsedited  06:21
باز کردن / نظر دهید
2021-08-10 16:37:13
«هرکس خود را بشناسد،
قطعاً خدایش را خواهد شناخت.»

@asharmolana
21.6K views13:37
باز کردن / نظر دهید