#بیغیرت #پارت1 خمار کنار دیوار افتاده بود و معلوم میشد داره | آشپزباشی
#بیغیرت #پارت1
خمار کنار دیوار افتاده بود و معلوم میشد داره اذیت میشه با دودلی کنارش نشستم و با گریه گفتم:محسن عشقم خوبی ؟ با صدای بی جون لب زد: دارم میمیرم..! _چیکار کنم برات فدات شم ها ؟ به چشمای مشکی رنگم نگاه کرد و گفت:حاضری برای من یه کار کنی؟ این یارو بهم مواد نمیده.. زنگ بزن بهش یکم باهاش لاس بزن امشب سهمیه منو بده آنا دارم میمیرم متعجب لب زدم:چیکار کنم؟ سرجاش نشست و گفت:یکی هست.. کمکم کن شمارش رو اپنه ... از درد به خودش پیچید داشت اذیت میشد با دیدن حال بد محسن بلند شدم شماره کارتو از اپن برداشتم و با گوشی قدیمی گرفتم... بعد چند لحظه صدای سرد مردی تو گوشم پیچید :بله ...؟ _س...سلام اقا من زن محسنم... کمی سکوت کرد و گفت:فرمایش ؟ _محسن گفت بهتون زنگ بزنم.. به مواد احتیاج داره خندید و گفت _پس با سک*س گروپ موافقت کردین؟ با اینکه نفهمیدم منظورش چیه ولی بله ای گفتم ... خنده ای سر داد و گفت:چهار نفر ! گفت یه ساعت دیگه اونجان و قطع کرد چهار نفر چی؟ منظورش چی بود؟ بلند شدم اتاق درب و داغونمون رو جمع کردم و روی پیک نیک یه چایی بار گذاشتم توی فکر بودم چی شد که اینجوری شد؟ از 9 سالگی شوهرم دادن و شوهرم که محسن بود 10 سال ازم بزرگ تر میشد از همون اول زندگی به تریاک اعتیاد ذاشت و زندگیم روز به روز بدتر میشد تا اینکه کارش به اینجا رسید و هروئینی شد بیشتر از همیشه احساس بدبختی میکردم که یهو در اتاق باز شد با دیدن مردی با چشمای ابی متعجب نگاهش کردم و گفتم: شما ؟ چطوری داخل اومدین؟ کلید خونه رو از کجا اوردین؟؟
رمان جدید و جذاب #بیغیرت را هر روز سر ساعت 10 صبح از کانال دنبال کنید