2022-08-02 00:06:16
@asru1
مرا در خانهای بیپنجره، بیدر... بغل کردی
مرا که سوختم، از لای خاکستر بغل کردی
مرا با دستهایت مثل یک دیوار پوشاندی
تنم را مثل یک نوزادِ بیمادر بغل کردی
مرا که یخ زدم از ترس، از تردید، از تبعید
شبیه آتشی در سردیِ آذر بغل کردی
مرا که داشتم میمردم از فرطِ خداحافظ
بغل کردی... برای دفعهی آخر بغل کردی...
بغل کردی شبیه ساحل غمگین که دریا را
شبیه کوچهای خلوت که تنهاییِ سگها را
بغل کردی شبیه حسّ متروکی که بینام است
ریاضیدان خوشبختی که حل کرده معمّا را
بغل کردی و با لبخند غمگینت به من گفتی
نمیفهمد کسی هرگز دلیل گریهی ما را
من از دنیای امن تو به آغوش خطر رفتم
من از آنچه توانم بود، حتی بیشتر رفتم
زمین را داخل سلّولِ زندان کندم و کندم
به یک زندانِ دیگر، آنورِ تبعید دررفتم
تو ماندی مثل یک ویرانه بعد از جنگ، تو ماندی
تو ماندی خسته و دلتنگ امّا من سفر رفتم
سفر کردم از آن آتش که در تقدیر پروانهست
سفر کردم از آن خانه که تنها اسم آن خانهست
سفر آن پیک آخر در میان مستی و گیجیست
سفر آغاز راهی نیست بلکه مرگِ تدریجیست
تمام قصهام یک خط میان رنج و رفتن بود
کنار ساکهایی که پر از تنهایی من بود
تمام قصهام جنگیدنِ با دستِ خالی بود
تمام قصهام امّید به روزی خیالی بود
تمام قصهام رؤیای دودی در هواکش بود!
تقلا کردنِ کابوسِ هر شب روی بالش بود
به شب زل میزدم تا صبح و تنها گریه میکردم
شبیه شمع، قطره قطره خود را گریه میکردم
تبِ چرخیدنی بیانتها در گردبادم بود
دلم یک هیچچی میخواست که آنهم زیادم بود!
نه سیب و گندم و شیطان مقصر بود، نه حوّا
که تبعید از ازل تا به عدم، تقدیر آدم بود
من اینجا یکبهیک از یاد بردم هرچه بودم را
فقط اسم تو یادم بود چون اسم تو یادم بود!
که یادم مانده من را داخل طوفان بغل کردی
شبیه حسّ یک انسان به یک انسان بغل کردی
شبیه آخرین چیزی که از یک خاطره ماندهست
شبیه عکسی از یک خانهی ویران بغل کردی
مرا که خسته بودم، تشنه بودم، بیهدف بودم
شبیه سایهای در ظهر تابستان بغل کردی
نبودی و تمام راه با من بود آغوشت
مرا از لحظهی آغاز تا پایان بغل کردی
تو را مانند بالش در پریشانی بغل کردم
تو را مانند کوهی قبل ویرانی بغل کردم
تو را با گریهای یکریز و طولانی بغل کردم
تو را آنجور که تنها تو میدانی بغل کردم...
#سیدمهدی_موسوی
@asru1
319 views21:06