Get Mystery Box with random crypto!

خانم پاهایش را روی هم انداخته بود و مُهمل به هم می بافت: این ک | Attic

خانم پاهایش را روی هم انداخته بود و مُهمل به هم می بافت: این کار ها آخر و عاقبت نداره! دختر باید سرسنگین باشه. البته خودمم همینجوری بودم. نبودی ببینی پسرای همسایه با اون موهای پشت بلند ِ دختر کُش، چقدر توو نخم بودن! و خب فکر میکنی دلیلش چی بود؟

آقا (که همان همسر خانم بود) سالها بود مُرده بود. کارمند بانک بود با حقوق و مزایا مشخص. بچه نداشتند. یعنی نشد که داشته باشند. خیلی هم خوشبخت بودند؛ البته خانم میگفت. و قاب عکس‌شان داد می زد این موضوع را که آنها از کسانی که توی لاتاری برنده می‌شوند هم وضعشان بهتر است. تووی عکس لبخند زده بودند، رفته بودند مشهد، با حرم عکس گرفته بودند؛ از این عکس‌هایی که دست کم در خانه هر ایرانی یک نمونه قدیمی‌اش یافت می‌شود. خانم مثل خیلی زن های دیگر نصف چادرش را به دندان گرفته بود، یک پیراهن ساده تنش بود، بخشی از موهای مدل مصری‌اش از کنار چادر مشخص بود. آقا با لبخند پیروزمندانه‌ای که انگار از شکار آهوی کمیاب ِدر حال انقراض برگشته باشد، زل زده بود به لنز. هردو لبخند پهنی داشتند، و این معنی‌اش چه بود؟

خانم ضربه‌ای به لبه‌ی تختش زد و گفت، می‌شنوی چه می‌گویم؟ گوش‌ت به من باشه. سرسنگین بودن یعنی لبخند ملیح بزنی. توی خیابون چشمت مثل اینایی که آدرس گم کردن سرگردون ازین ور به اون ور نباشه. این ماتیکِ جیغ چیه؟ عروسیه ما بی‌خبریم؟ چشم‌هایش زد بیرون، آبی به نظر می‌رسید در صورتی که هیچوقت نمی شد حدس زد دقیقا چه رنگی دارد، اخم کرد: بعدم ریز بخند، زن خوب نیست صداش بلند بشه. چه معنی میده؟
خانم مثل دستگاهی که صدایش از قبل ضبط شده باشد، یا مثل طوطی که برای شیرین زبانی آنچه را طی شصت و خرده ای سال آموخته بود، تکرار می کرد. حرف هایش آنقدر تکراری بود که انگار در زندگی فقط همین دیالوگ‌ها را داشت. همین نقش را به خوبی بلد بود. همین نقش به صورت و دست های سفیدش می آمد. تقریبا داد زد: نمی‌خوای شوهر کنی؟ چه حرفا!

باز نگاهی به قاب عکس انداختم. اگر پس زمینه‌ی این عکس، رودخانه‌ی راین یا یک رستوران در قلب هامبورگ بود، اگر صورت خانم غرق ماتیک سرخ بود، خنده‌ی دندونی می‌کرد، موهایش در باد رها بود، شبیه مرلین مونرو دامن کوتاه پوشیده بود، و آقا کنارش با کت شلوار و کراوات نشسته بود، عطر ادکلن مست کننده اش از پسِ عکس هم همچنان به مشام می‌رسید، از لابلای این دهان و چرخش این زبان چه خارج می‌شد؟ خانم‌های آنطرفِ آبی، برای تکرار ِ آموخته‌های سابق خود چه در چنته دارند تا راه ِسعادت را به دیگران نشان دهند تا خدایی نکرده، هیچ کس خانه‌ای در جهنم اجاره نکند؟ انگار که همه می‌دانند همای سعادت کجاست جز شخص ِشما.

ناغافل بغض خانم ترکید: ولی همیشه دلم بچه می‌خواست، خدابیامرز خیلی دوستم داشت که جلوی مادرش مقاومت کرد و با هوو همنشینم نکرد! چقدر دعوا میکردن! چقدر حرف و نقل بود. من طاقتش را نداشتم راستش. من آقا را به اندازه ی موهای سرم دوست داشتم. نمی خواستم او را با کسی نصف کنم. اما او یک‌بار هم بهم نگفت دوستم داره. آدم‌ها قدیمها اینجوری عشق‌شونو به هم اثبات می‌کردن. آقا خودش در عکس موهای چندانی نداشت، یعنی خانم را چقدر دوست داشت؟ چه معیاری برای سنجش میزان علاقه‌اش برای ارائه داشت؟ آن‌هم در دوره‌ای که پسر های مو بلند، برای خانم حکم سوپر مدل‌ها را داشته اند. خانم باز جدی شد، شنیدی چه گفتم؟ مِن بعد نبینم این ادا اطوار ها ازت سر بزنه. اگر آقا سر خانم هوو آورده بود او بازهم به این معجون ِدرهم برهم اعتقاد داشت؟

خانم آنقدر حرفش‌های طوطی‌وارش را تکرار کرد که کم کم سرش سنگین شد، لب‌های نسبتا لرزانش دیگر تکان نخورد، چشمانش را بست و روی صندلی به خواب رفت تا برای دور بعدی نیرو بگیرد. برعکس تصویر ِتوی قاب عکس، روی صورتش اثری از احساساتِ خاصی مشخص نبود. لبخند را در همان قاب جا گذاشته بود. پیش ِآقا.