چیزی عجیب و غریب در نزدیک شدن به آدمها هست دوست عزیز. گویی تو | Attic
چیزی عجیب و غریب در نزدیک شدن به آدمها هست دوست عزیز. گویی تو تیر میشوی در چلهی کمان. تا اوج کشیده میشوی سمت آدمها. بعد ناگهان در لحظهای نامعلوم از آن رها میشوی. پرتاب میشوی چند متر عقب تر. قلب هدفی را میشکافی. دیگر در آن چله نمینشینی. دیگر نمیتوانی به گذشته برگردی. دیگر آن تجربه نخست ِهم نشینی را تجربه نخواهی کرد. این غمگین کننده است دوست عزیز. من عُمری است تلاش میکنم با ذوق به طرف آن کمان نروم. پاهایم را مثل آدمی که میخواهند به زور به جلو هُلش دهند و از ارتفاع به پایین پرتش کنند به هم میچسبانم. قفل میشوم درون خودم. خود را روی زمین می اندازم. و شبیه یک سنگ تلاش میکنم از جایم جُم نخورم. چون بارها و بارها از کیلومترها دورتر از آن کمان، آدمهایی را نظاره کردهام که یک روز میتوانستم چشم بسته از روی گرمای دستهایشان تشخیصشان دهم. حالا آن دستها کجا هستند؟ دور. دور. آنقدر دور که صدایمان به هم نمیرسد.