یکجور توقع بیجا از خود و دیگران در من لانه کردهاست. یکجور ح | Attic
یکجور توقع بیجا از خود و دیگران در من لانه کردهاست. یکجور حرص ِمداوم که نمیدانم سرچشمهاش کجاست. توقعی که هیچ پایه و اساسی ندارد. هیچ دلیلی برای حضور آن در خود احساس نمیکنم. تنها پس از اینکه اجازه صحبت به آن - در درون خود - میدهم، تنها کمی پس از آن حس شرمی عمیق در رگهایم جاری میشود. توقع زیاد و بیجا آدمیزاد را لجباز، کم حوصله، دائما ناراحت و غیر قابل کنترل میکند. انگار در مکانی که نمیدانم کجا بوده، یک زامبی به من حمله کرده است. حالا هر چند وقت یکبار تقلا میکنم، به در و دیوار میزنم، از تجربیاتم وام میگیرم، از روشِ قهر با خویشتن استفاده میکنم تا به یک زامبی دیگر تبدیل نشوم و به این چرخه پایان دهم. لازم به توضیح نیست که اینجا زامبی بودن را به آدمی متوقع تشبیه کردهام؟ زیرا هر چیزی میتواند از آدمیزاد زامبی بسازد. توقع بیجا و بیدلیل هم یکی از آنهاست.