غرقم و به همین راحتیها پیدا نمیشوم. ناچارا خود را به بیهوشی | Attic
غرقم و به همین راحتیها پیدا نمیشوم. ناچارا خود را به بیهوشی زدهام. رها و سنگین. در خودم فرو میروم. سردر گریبان. تلاشم برای اتصال به جریان زندگی با ابزارهای دمدستی و بیخودی، رقتانگیز است. حالا هیچ تماشاگری ندارم. هیچکس مرا دنبال نمیکند. همهچیز به خودم برمیگردد. سکوت، آنقدر زیاد و سنگین شدهاست که گاهی میترسم. قرار بود از هر چیز سر سوزنی برای خود نگه دارم. حالا میبینم که زیادهروی کردهام. در آنها غرق شدهام. اولین بار است که دلم میخواهد به گذشته برگردم. این فیلم را به عقب برگردانم و ببینم دقیقا در کدام نقطه بود که تصمیم گرفتم تنهاتر از همیشه باشم. زیرا تصور من این بود که برخی چیزها در جهان میزان ثابتی دارند. آدم از یک حدی به بعد تنها"تر" نمیشود. ساکت"تر" نمیشود. قانع"تر"، قابلپیشبینی"تر" و ... اشتباه میکردم. هروقت احساس میکنی قوانین را یاد گرفتهای، قانون جدیدی در خانهات را باز میکند، لباسهایش را از گردوغبار راه میتکاند و به رویت سلام میکند.