دوباره به همان روزهایی دچار شدهام که به دنیا میگویم: 'یک چیز | Attic
دوباره به همان روزهایی دچار شدهام که به دنیا میگویم: "یک چیز تازه نشانم بده، یک چیزی که غیرتکراری باشد؛ برای من."
و هر روز با ترس جواب نگرفتن به خواب میروم، بیدار میشوم و نفس میکشم. مرتبهای نبوده که جواب نگیرم. اما بازهم میترسم.
آنچه به خوبی میدانم این است که وقتی این نعرهی بیصدا، با چشمهای خیس از اشک را از جهان مقابلم تمنا میکنم که به وضوح میدانم قرار است اتفاقی کوچک با ابعادی بزرگ در زندگیام رخ دهد.