انگار کسی را در جایی از جهان نجات دادهام که نه میشناسمش و ن | Attic
انگار کسی را در جایی از جهان نجات دادهام که نه میشناسمش و نه میدانم چطور او را از دامی که برایش پهن شده بود، رهانیدهام. تنها فکر میکنم که چنگالهای بسیاری وجود دارد که میتواند برای ما دامی باشد، اما تا قبل از سقوط در آن، خودمان خبر نداریم که چقدر در برابرش آسیب پذیر هستیم. همیشه «فهمیدن» وقتی رخ میدهد که کار از کار گذشته است. حالا که نجاتش دادهام، حالا که چشم هایم را میبندم و سعی میکنم کاری که کردهام را تصور کنم، به تصویری مبهم میرسم. چگونه میتوان برای کسی خاطرهای را تعریف کرد که تا به حال تجربهاش نکردهای؟
گویا ابتدا دو نفر بودهام. یکی وظیفهی مراقبت از خودم را بر عهده داشته. دیگری، با علم به حضور اولی به زندگی ادامه میداده است.
حالا اما یک نفر هستم. آن اولی، آن محافظهکار. بخش دوم خودم را جایی از دست دادم. فقط گاهی ناخودآگاه و غیرارادی به وظیفهام عمل میکنم. اما نه برای خودم.
فکر میکنم وجه دوم آدمیزاد زود از دست میرود. آن وجهی که ماهیتش، زندگی کردن است.