Get Mystery Box with random crypto!

«معمولی‌ها را دریابیم» احسان را خیلی از ماها نمی‌شناختیم، ی | هیأت الزهرا(س) دانشگاه شریف

«معمولی‌ها را دریابیم»

احسان را خیلی از ماها نمی‌شناختیم، یکی از صدها و هزارها دانشجویی بود که چند سالی را در دانشگاه می‌گذراند و بعد هم دنبال سرنوشتش در بیرون دانشگاه می‌گردد، یکی از صدها و هزارهایی که از دانشگاه آنچه را دنبالش است برمی‌دارد و بیرون دانشگاه به کار می‌بنددش، یکی از صدها و هزارهایی که با متر و معیارهای دانشگاه شاید خیلی هم موفق به حساب نیاید و توجهی جلب نکند؛ نه معدل خیلی بالایی داشت و رنک بود، نه پی تکمیل تحصیلاتش را در دانشگاه گرفت، نه کسب‌وکار و استارت‌آپی راه انداخت که نمودارهای رشدش چشم‌ها را خیره کند، نه فعال دانشجویی به حساب می‌آمد و نه از دانشگاه به مسیر دیگری تصمیم گرفت برود تا شهره تغییرش شود. احسان یکی از صدها و هزارها دانشجوی معمولی شریف بود و بعدش هم در ظاهر معمولی ماند، با اعتقاداتی معمولی.

احسان معمولی بود، عادی بود، خیلی به چشم نمی‌آمد، در دنیای خودش بود و با دوروبری‌های خودش. کار فنی و مهندسی و ساخت را قبل از دانشگاه هم دوست داشت و با تجربه کار فنی و ساختی در کارگاه پدرش، گذرش به مکانیک افتاد. بعد دانشگاه هم اول سربازی‌اش را گذراند و بعد چند جایی را برای کار فنی و مهندسی امتحان کرد، هرچند شاید ایده‌آلش این بود که کارگاه تولیدی خودش را راه بیندازد، ولی شرایط اجازه این کار راه بهش نداد. کارش را خوب بلد بود و مهارتش با چاشنی علاقه، یک مهندس کاربلد و خوب را نتیجه می‌داد. حالا چه از روی علاقه و اعتقاد شخصی، چه با راهنمایی دست سرنوشت، چند سال پیش پایش به وزارت دفاع باز شد. اینجا را دیگر کسی خیلی نمی‌داند احسان چه پیچ و مهره‌ای از صنعت دفاعی کشور را می‌بست، ذات کار در نیروهای مسلح همین را اقتضا می‌کند، ولی باز هرکه احسان را بشناسد، می‌داند که خودش را علاف کارهای بیهوده و به‌دردنخور نمی‌کند و حتما همان علاقه و مهارت مهندسی اینجا هم حرف اول را زده است. راستی احسان از یک سال پیش یارش را هم به خانه آورده بود.

احسان قبل چهارشنبه، یک سابقا دانشجوی معمولی و عادی شریف بود که در دانشگاه به چشم نیامده بود، احسان قبل چهارشنبه یک مهندس کاربلد و آچاربه‌دست و پرانگیزه بود که سرنوشتش به وزارت دفاع و پارچین گره خورده بود، اما احسان بعد چهارشنبه شد شهید #احسان_قدبیگی، احسان بعد چهارشنبه خون را وارد معادلات زندگی‌اش کرد و خون بدجور بازی را به هم می‌ریزد، خون بدجور تلاطم می‌آورد، خون بدجور می‌لرزاند، خون بدجور ذهن مشغول می‌کند، خون بدجور راز فاش می‌کند، خون بدجور حساب‌وکتاب عوض می‌کند، خون بدجور حرف می‌زند و خاص می‌کند.

احسانِ معمولی دیروز و خاص‌شده امروز، رفت، جوان هم رفت. با شناختی که از احسان در ذهن‌مان هست، جای خالی‌اش هرجا که بوده حس خواهد شد، چه برای یارش که طعم یک سال بودن کنارش را چشیده، چه برای پدر و مادر و خواهرش که جوان کمتر از سی سال‌شان را دیروز خاک کردند، چه برای رفقایی که احسان را به مرام و معرفت و خوش‌مشربی‌اش می‌شناختند و چه برای مجموعه‌ای که احسان لحظه آخرش را آنجا گذراند و در بحران نیروهای انسانی کارآمد و کاردربیاور، یکی از خوب‌هایش را از دست داده. البته که جای خالی احسان را همه آن معمولی‌هایی که می‌خواهند بمانند و وسط این جاده سنگلاخی کاری کنند و وطنی بسازند هم حس خواهند کرد؛ یک جای خالی که صدای نداهای درونی و بیرونی «بروید» را کرکننده‌تر می‌کند و شاید با تکمله «جان‌تان را بردارید و بروید» رنگ و لعاب می‌دهد. حداقل به‌خاطر احسان‌های بعدی، به‌خاطر معمولی‌هایی که در گوشه‌گوشه این وطن باری برداشته‌اند و کاری می‌کنند، نگذارید پارچین‌ها تکرار شود، حالا چه حادثه و چه گل حریف در زمین خودمان.

t.me/sharifdaily/9886

@sharifdaily