در صبحِ یک روزِ بهاری، شباهنگ مادرش را از دست میدهد. مادر در | بــازبــاران...📚⚽️
در صبحِ یک روزِ بهاری، شباهنگ مادرش را از دست میدهد. مادر در اتاق را باز میکند، به بالکن میرود و میپَرد پایین!
با خودکشی مادر، زندگی شباهنگ و پدرش دگرگون میشود؛ شباهنگ نمیتواند حضور هیچکس را در زندگیاش تحمل کند، مدام به مَلی، زنی که برای کمک به آنها از تبریز به تهران آمده، پرخاش میکند، دکتر روانشناسش را میآزارد و دیگر از هیچچیز مطمئن نیست مگر اینکه مادرش به زاغچهای تبدیل شده که در آن ساختمان لانهاش را میسازد. او تنها آرزو میکند کاش میتوانستند مادرش را درک کنند، قبل از آنکه افسردگی او را از پا درآورد...
«مادرم زاغچه»، داستان لحظهها و احساسات دختر نوجوانی است که تجربهی تلخ خودکشی مادرش را پشت سر گذاشته است. مادر برای او سرشار از تمام عناصر زندگی بود؛ بوی صبحانهی تازه، عطر هندوانه و لباسهای زیبا که گاهی در لحظاتی تاریک و سیاه گرفتار میشد.
این داستان بُرشی از زندگی کسانی است که خودشان یا اطرافیانشان در سیاهچالهی افسردگی گرفتارند و دیگران زخم روحشان را نمیبینند.