Get Mystery Box with random crypto!

۵. ساس‌ها باعث می‌شوند از لمس‌کردن جهان واهمه داشته‌باشی؛ این | بهمن دارالشفایی

۵. ساس‌ها باعث می‌شوند از لمس‌کردن جهان واهمه داشته‌باشی؛ این به گمانم موجزترین توصیف از حس‌وحال همجواری با آنها باشد. یعنی شما ناخودآگاه از هر نوع تماس فیزیکی با جهان پیرامون اعم از خوابیدن در تخت، نشستن روی زمین، تکیه دادن به دیوار، به دست‌گرفتن کتاب، پوشیدن لباس و هر فعلی از این دست هراسانی. اینکه ساس‌ها از نور و روشنایی گریزانند و در تاریکی به جنب‌وجوش می‌افتند را اگر به نکته قبل بیافزاییم، روشن می‌شود که چرا خوابیدن در تخت بعد اعلام خاموشی شب چنین موقعیت اضطراب‌آوری است. یعنی شب‌ها که از گزش ساس بی‌خواب می‌شوی مثل هیپنوتیزم‌شده‌ها به هر تاریکی‌ای که ممکن است محل اختفای ساس باشد خیره می‌مانی و لشکر تاریکی را می‌بینی که گهگاه سواری را برای مصاف می‌فرستد. آنها که ریزترند را با گذر زمان دیگر جدی نمی‌گیری، اما آنها که از خوردن خون فربه شده‌اند ترسناک‌اند و جای گزیدن‌شان عجیب می‌سوزد؛ عمیق و بی‌وقفه و یکنواخت... جنگیدن با آنها هم نقش بر آب زدن است. لشکر سیاهی بی‌پایان است و انگار تا آخر دنیا هم که با آنها بجنگی تغییر در جمعیت‌شان ایجاد نمی‌شود. اینطور مواقع تقریباً مطمئنم که حتی یک شب دیگر هم توان ماندن در این بند و تحمل چنین کلنجارهای استیصال‌آوری را ندارم اما خب صبح که می‌شود ماجرا کلا چیز دیگری است. حقیقتش در طول روز هر بار که پا به هواخوری می‌گذارم و نگاهم از روی سیم‌خاردارهای دیوار، تپه‌های همجوار را لمس می‌کند، زمان‌هایی که قیل‌وقال گنجشک‌ها می‌آید و خاصه آن‌وقت که از سر بخت نسیمی درون هواخوری می‌پیچد، هیچ نشانی از آزارهای شب پیش درون خود نمی‌بینم. تماشا چنان موجی از تسلیم و رضایت را از درونم عبور می‌دهد که انگار همه آن خشم و استیصال شبانه خوابی بیش نبوده‌ است. خلاصه که این ایام میان زجر شبانه کلنجار با ساس‌ها و شوق تماشای طبیعت در طول روز سرگردانم...
۶. اینکه یک زندانی ناخودآگاه و در گذر زمان عادت می‌کند این چند متر مربع که در برابر اوست را معادل کل جهان ببیند و آنچه که روزانه بدان مشغول است را برابر با تمامیت زندگی بگیرد، احتمالا ترحم‌برانگیزترین نکته درباره‌ی اوست. اینکه اتفاق‌هایی در دنیای کوچک زندان بالا و پائین‌اش می‌کند و تمام توجه و تخیّل‌اش را مسخّر می‌سازد که در دنیای گشوده و آزاد بی‌توجه از کنارشان می‌گذشت؛ یاد این بیت می‌اندازدم:« مور را مانیم کاندر لانه‌ها/روز باران هر نَمی طوفان ماست». اینها را آوردم که بگویم برایم عجیب نیست اگر که مخاطبین این متن احساس کنند که در پرداختن به مسئله‌ی ساس‌ها اغراق کرده‌ام و ماجرا آنقدر که آب‌وتابش داده‌ام اهمیت ندارد.

اعتراف می‌کنم در همین بند هم هستند زندانیانی که اساساً ساس جزو اولویت‌هاشان نیست. بعضی‌ها را که نمی‌دانم به کدام دلیلی اساساً ساس نمی‌گزد و بعضی هم واکنش فیزیولوژیک خاصی به گزش ساس ندارند. بعضی‌ها هم شاید اینقدر مصیبت دارند که مسأله ساس در کنارش به حساب نمی‌آید. ترس من اما از آنهایی است که آزارنده بودن این موقعیت را به تمامی درک کرده‌اند، ولی آن‌را طبیعی می‌انگارند. اینکه احساس می‌کنند یک چنین رنج ستوه‌آوری جزو طبیعی وضعیت زندانی بودن است و باید که با آن ساخت و کنار آمد. تصوری که زندانبان مشتاقانه بر آن صحّه می‌گذارد و عرصه عمومی نیز با بی‌توجهی بدان و مسکوت گذاشتنش به تثبیت آن یاری می‌رساند. البته که در وضعیت زندانی بودن، بی‌عدالتی‌های نهفته و طبیعی‌انگاشته‌شده بسیار است؛ اما اینکه یکی از بزرگترین و و آزارنده‌ترینِ این تجربه‌ها این‌گونه در حاشیه و بی‌صدا بماند، جای شگفتی و تعجب بسیار دارد. حتی اگر کسی با این ادعای بی‌اساس زندانبان همراه باشد که زندانی بودن حق امثال ماست، بعید است شکنجه‌ی تحمل ساس‌ها را هم جزو محکومیت ما بداند. باشد که نوشتن و پرداختن به آن دریچه‌ای برای خلاصی از این رنج‌ها بگشاید...

ضیا نبوی
اردیبهشت ماه ۱۴۰۳
بند هشت اوین
.