2022-06-22 17:25:51
کنجکاو تر از قبل پرسیدم:
-تاحالا شده پشیمون شده باشیم از اینجا اومدن!؟
خندید و جواب داد:
-آره یه وقتایی!
-چه وقتایی!؟
به چشمام نگاه کرد و گفت:
-وقتایی که تو اذیتم میکردی و امید وصالت روازم میگرفتی اون موقع ها بود که به خودم میگفتم ای کاش نمیومدم ایران...ای کاش تورو نمیدیدم...کاش با این سگ اخلاق آشنا نمیشدم..با این فلفل هندی...
با اخم مصنوعی ازش رو برگردوندم نگاهمو باز دوختم به خیابونها و گفتم:
-خودتو مسخره کن!
بازهم خندید.کلا نصف روز درحال خندیدن بود. اومد کنارم و گفت:
-ولی جدا گاهی عصبی میشدم
-مثلاا!؟
-مثلا اینکه تا به یه دختر سلام میکنی یا میخندی یاحالاهرچی زودنسخته میپیچه درحالی که اونجا بیشتر دوستای ما دختر بودن...البته طول میکشه تا این فرهنگ جا بیفته اینکه یه پسر میتونه دوستان دخترهم داشته باسه یا یه دختر میتونه دوستان پسر داشته باشه بدون هیچ نیت کثیفی...
سرم رو متفکرانه تکون دادم.
اون درست میگفت چون نمونه ی بارز این قضیه ترانه بود!
#پارت_۲۶۷
تیغ زن
با یه معادله ی خیلی ساده میشد فهمید توانا پر بیراه هم نمیگه!
و اولین کسی هم که از بابت این ماجرا اومد تو ذهنم ترانه بود.
البته اون از اون مدل دخترایی بود که هرپسری بهش محبت میکرد یا حتی سلام میکرد فورا با خودش به این نتیجه می رسید که اون شخص هرکی که باشه عاشقش شده!
و توانا هم که نمیشد بخاطر بعضی ها خودش رو تغییر بده.
من با ترانه کار نداشتم .باهیچ رفتار توانا مشکلی نداشتم فقط اینکه دلم نمیخواست با مارال رابطه ای داشته باشه و خودمم نمیدونستم چطوری اینو بهش بگم!
لیوان خالی رو بهش نشون دادم و گرفتم:
-خوردم همه رو !!!
خندید و گفت:
-ترشی نخورم یه چیزی میشم پس!
لبخند زدم:
-آره خوبه! دلم میخواد یاد بگیرم!
قیافه اش رو جدی کرد و گفت:
-شرمنده اخلاق پرستاریت! بنده راز درست کردن این خوراکی خوشمزه رو به هیچ احدوناسی نمیدم! گفتم درجریان باشی! میخوام لااقل به بهونه ی خوردن اینم که شده گه گاهی بهم سر بزنی!
آهسته خندیدم و دستمو رو لبه ی رو حفاظ شیشه ایکشیدم.تماشای بیرون از اینجا خیلی خوب بود.خیلی....
احساس کردم میخواد چیزی بهم بگه چون مدام نگاهم میکرد.و بالاخره بعداز چنددقیقه گفت:
-بنفشه!؟
سرمو آهسته به سمتش چرخوندم و گفتم:
-بله ؟
-من فردا با چندتا از بچه ها غذا بسته بندی میکنم و میدیم به اینایی که کارتون خوابن....میخوای توهم بیای!؟
ناخواسته لبخند زدم.همه مردهای دنیا همچین مواقعی به طرف مقابلشون پیشنهاد رفتن به کافه و رستوران و جاه های دیدنی میدن اما توانا...
البته نمیدونم این اتفاقی هست یا غیراتفاقی ولی..از قضا من هم دقیقا به همچین چیزایی علاقه داشتم.
برای همین با کمال میل گفتم:
-معلوم که میام...چرا نیام!
انگار که منتظر بود بگم نه گفت:
-واقعا!؟
سرمو تکون دادم و گفتم:
-آره واقعا...میام!
-خیلی عالیه..مطمئنم خوشت میاد...
نگاهی به در کشویی بالکن انداختم و گفتم:
-خب فکر کنم من دیگه باید برم!هیچکس اونجا نیست!منظورم خونمون...
-اگه کسی خونه نیست چرا میخوای بری!؟ بمون همینجا...قول میدم بهت بد نگذره!
نمیدونستم باید چیبگم.قبول کنم یا نه! هرچند ته دلم میخواست اونجا نمونم و برم خونه ی خودمون واسه همین گفتم:
-نه ممنون! فکر کنم باید برم خونه...باید برای شام یه چیزی درست کنم!
نسلیم شد و گفت:
-باشه...فکر کنم اصرار نکنم بهتره یاشه...
لبخند زدم و گقتم:
-ممنون بابت معجون!
-نوش جان!
باهمدیگه از بالکن اومدیم بیرون و اون منو تا جلوی درهمراهی کرد....
292 views14:25