Get Mystery Box with random crypto!

غزل در عبورِ شب و روزمان هیچ آفتابی و ماهی نمانده‌ست چشمه و ر | برفی‌ترین آغوش

غزل

در عبورِ شب و روزمان هیچ
آفتابی و ماهی نمانده‌ست
چشمه و رود و دریاچه خشکید
ردّ و عطرِ گیاهی نمانده‌ست

شانۀ کوه‌هامان خمیده
دوست از آشنا دلبریده
این‌چنین حال ‌وروزی که دیده؟
هیچ پشت و پناهی نمانده‌ست

اسب رم کرد و قلعه فرو ریخت
فیل‌ وسرباز با هم درآمیخت
کیش ومات‌اند خیلِ وزیران
تخت و تاجیّ وشاهی نمانده‌ست

تاکه شب زد به هرجا شبیخون
شهر پر شد ز واگیرِ طاعون
وای...لشکرکه خفته‌ست درخون!
پشت سر هم سپاهی نمانده‌ست

عشق، وقتی که دیگر نباشی!
نور ْبرخانه‌هامان نپاشی
در شب آبی حوضِ کاشی
رقص و شورِ دو ماهی نمانده‌ست

قصۀ باد وگرداب و دریاست
موج می‌کوبدت از چپ وراست
ناخدا بادبان را برافراز
ورنه بر سرکلاهی نمانده‌ست
.
.
.
گرچه ظلمت فزاینده است و...
زنگِ آیینه زاینده است و...
لیک فردا و آینده است و...
تا سحرگاه راهی نمانده‌ست

روزِ زیبا وسبزِ بهاری
وقتی که باریدامیدواری
دیگر از آن‌همه سوز و سرما
هیچ جز روسیاهی نمانده‌ست

بهار ١٣٩٦
#محمدجلیل_مظفری

http://t.me/barfitarinaghosh