Get Mystery Box with random crypto!

تسلیم نشو. کلاس سوم ابتدایی بودم در میان دخترکان ریز و درشت م | بازار استان ها

تسلیم نشو.
کلاس سوم ابتدایی بودم در میان دخترکان ریز و درشت مدرسه ی شهید خوئینی ها، که جز من که از ناحیه چشم به درجه رفیع نابینایی نائل شده بودم، هیچ کدامشان هیچ نقصی نداشتند مشغول تحصیل بودم. امکانات تحصیلیم به شدت ضعیف بود. اگر داشتند، کتابهای همانند جگر زلیخای سال قبلی ها را در اختیارم می گذاشتند، در غیر این صورت، هیچگونه کتابی نبود، مجبور می شدم مباحث تحصیلیم را به حافظه ی بلند مدتم بسپارم، از کاغذهای کاهی که اصلا برایتان نگویم، معلم رابط خودش برایم کاغذ کاهی میاورد خودش هم بر سرم آوار می شد که چرا نوشته ای ! من به مشکل می خورم، هرچه هم به او می گفتم: بابا خودتان کاغذ مرا تامین کرده اید به خرجش نمی رفت که نمی رفت. دیگر از درس و مدرسه زده شده بودم، مغزم هم داشت خالی از هدف می شد، شاید با خودتان بگویید دختر ۹ ساله چه می داند که هدف چیست، از بد روزگار من ۹ ساله نبودم، ۱۲ سالم بود، آخر خیلی دیر تحصیل را شروع کرده بودم. تقریبا امیدم داشت کمرنگ می شد که یک عصر جمعه ی پاییزی، دختری از صفحه ی رنگی تلویزیون وارد صفحه ی خیالم شد.
مادرم تلویزیون را روی شبکه ی یک می گذاشت تا هم فیلم سینمایی ببینیم هم اوقاتمان به خوشی بگذرد، آن روز عصر هم فیلم سینمایی دخترم سحر به مناسبت روز جهانی معلولین پخش می شد، سحر دختری بود جسمی حرکتی، مادرش هر صبح زود سحر را بغل می کرد و به مدرسه می برد، هر چه مادرش برای سحر وقت می گذاشت پدرش به شدت او را نادیده می گرفت، از نظر پدر سحر، افراد معلول هیچ جایگاهی در جامعه نداشتند. از نظر مادر سحر، معلول هم می توانست نقش پررنگتری به خودش بگیرد،
سحر بی نهایت تلاش می کرد که به چشم پدرش و افراد کج اندیش بیاید، اما گویی میخی را به سنگ می کوبد، از آن روز به بعد، انتظارم از خودم خیلی زیاد شد، از خودم خجالت کشیدم . من همه جای تنم سالم بود به جز چشمم. پس چه مرگم بود؟ مگر غیر از این بود که تمام بند بند بدنم می توانستند جای خالی چشمهایم را تا حد چشمگیری پر کنند؟ به غیرتم بر خورد، با اراده ای قوی تر وارد جامعه شدم، آنقدر قوی که معلم مدرسه ی عادی هم خودش جا خورد، آن سال نه، ولی چهارم ابتدایی خانم سرابی چندان مایل نبود در المپیاد درسی شرکت کنم ولی به هر زور و ضربی که بود پشت میز المپیاد نشستم. چند هفته ی بعد نتایج رسید، باورش برای مدیر سخت نه، غیر ممکن بود. باورش نمی شد، بین بچه های منطقه سوم شده بودم.
الگوی حالای من دختریست به نام مهری که از گردن به پایین دچار معلولیت شدید است. نقاش ماهریست و شاگردان زیادی دارد.
این روز ها خیلی ها خواستند صخره ای شوند بر سر راه تلاشهایم ولی من آب شدم و نم نم به دل صخره های زندگیم نفوذ کردم و دارم نرم نرمک آنها را در خود می شکنم، می خواهم با قدرت بیشتری پرواز کنم ، پس همنشین عقاب می شوم. چرا که برای پرواز کردن و اوج گرفتن باید همنشین عقاب شد وگرنه با مرغ نشستن، هم بال پروازم را می شکند، و هم باید منتظر پسماند غذای صاحب خانه و همسایگانش بشوم،.

به قلم : #سمیه_شریفیخواه




https://t.me/delneveshtehhaiefatemeh1364