نمی دانستم حقیقت را به او بگویم یا نه! بعد تصمیم گرفتم چیزی را پنهان نکنم، گفتم: - خانم دویت، باید چیزی را به شما بگویم، من ... من دیگر برای گاپنیکها کار نمیکنم. آنها مرا اخراج کردهاند. سرش را به سمت بالش عقب برد و زیر لب گفت: - اخراج؟ آب دهانم را قورت دادم و گفتم: - آنها فکر میکردند از خانهشان پول دزدیدم. فقط میتوانم به شما بگویم که من این کار را نکردم. احساس می کنم که درست است که این موضوع را به شما بگویم چون شاید تصمیم بگیرید تا دیگر از من کمک نخواهید ...