@behland0 سخنِ عشقِ تو بی آن که برآيد به زبانم، رنگ رخساره خبر میدهد از حال نهانم ! گاه گويم که بنالم ز پريشانی حالم، باز گويم که عيانست، چه حاجت به بيانم ؟! گر چنانست که روی منِ مسکينِ گدا را، به در غير ببينی ز در خويش برانم ! من در انديشه آنم که روان بر تو فشانم، نه در انديشه که خود را ز کمندت برهانم ! گر تو شيرين زمانی نظری نيز به من کن، که به ديوانگی از عشق تو فرهادِ زمانم ! نه مرا طاقتِ غربت، نه تو را خاطرِ قربت، دل نهادم به صبوری، که جز اين چاره ندانم ! من همان روز بگفتم که طريق تو گرفتم، که به جانان نرسم تا نرسد کار به جانم ! درم از ديده چکانست به ياد لبِ لعلت، نگهی باز به من کن که بسی در بچکانم ! دیوان اشعار _ غرل شماره ۴۱۷ 106 views18:01