Get Mystery Box with random crypto!

فُتاده تخته سنگ آنسوي تر ، انگار كوهي بود و ما اينسو نشسته ، خ | کانال بهنام کبیری Behnam Kabiri

فُتاده تخته سنگ آنسوي تر ، انگار كوهي بود
و ما اينسو نشسته ، خسته انبوهي
زن و مرد و جوان و پير
همه با يكدگر پيوسته ، ليك از پاي
و با
زنجير
اگر دل مي كشيدت سوي دلخواهي
به سويش مي توانستي خزيدن ليك، تا آنجا كه رخصت بود
تا زنجير
ندانستيم
ندايي بود در روياي خوف و خستگيهامان
و يا آوايي از جايي ، كجا ؟ هرگز نپرسيديم
چُنين مي گفت
فُتاده تخته سنگ آنسوي ، وز پيشينيان پيري
بر او رازي نوشته است ، هركس طاق هر كس جفت
چُنين مي گفت چندين بار
صدا ، و آنگاه چون موجي كه بگريزد ز خود در خامشي مي خفت
و ما چيزي نمي گفتيم
و ما تا مدتي، چيزي نمي گفتيم
پس از آن نيز تنها در نگه مان بود اگر گاهي،
گروهي شك و پرسش ايستاده بود
و ديگر
سيل و خِیل خستگي بود و فراموشي
و حتي در نگه مان نيز خاموشي
و تخته سنگ آن سو اوفتاده بود
شبي كه لعنت از مهتاب مي باريد
و پاهامان ورم مي كرد و مي خاريد
يكي از ما كه زنجيرش كمي سنگين تر از ما بود ، لعنت كرد گوشش را
و نالان گفت :‌ بايد رفت
و ما با خستگي گفتيم:
لعنت بيش بادا گوشمان را چشممان را نيز
بايد رفت
و رفتيم و خزان رفتيم تا جايي كه تخته سنگ آنجا بود
يكي از ما كه زنجيرش رهاتر بود ، بالا رفت ، آنگه خواند
كسي راز مرا داند
كه از اينرو به آنرويم بگرداند
و ما با لذتي بیگانه اين راز غبارآلوده را مثل دعايي زير لب
تكرار مي كرديم
و شب شط جليلي بود پر مهتاب
هَلا ، يك ... دو ... سه .... ديگر بار
هَلا ، يك ... دو ... سه .... ديگر بار
عرق ريزان ، عزا ، دشنام ، گاهي گريه هم كرديم
هَلا ، يك ، دو ، سه ، زينسان بارها بسيار
چه سنگين بود اما سخت شيرين بود پيروزي
و ما با آشِناتر لذتي ،
هم خسته هم خوشحال
ز شوق و شور، مالامال
يكي از ما كه زنجيرش سبكتر بود
به جهد ما درودي گفت و بالا رفت
خط پوشيده را از خاك و گل بِستُرد و با خود خواند
و ما بي تاب
لبش را با زبان تر كرد، ما نيز آنچنان كرديم
و ساكت ماند
نگاهي كرد سوي ما و ساكت ماند
دوباره خواند ، خيره ماند ، پنداري زبانش مُرد
نگاهش را ربوده بود ناپيداي دوري ، ما خروشيديم
بخوان !‌ او همچنان خاموش
براي ما بخوان ! خيره به ما ساكت نگا مي كرد
پس از لَختي
در اثِنايي كه زنجيرش صدا مي كرد
فرود آمد ، گرفتيمش كه پنداري كه مي افتاد
نشانديمش
بدست ما و دست خويش لعنت كرد
چه خواندي ، هان ؟
مَكيد آب دهانش را و گفت آرام
نوشته بود
همان
كسي راز مرا داند
كه از اينرو به آنرويم بگرداند
نشستيم
و به مهتاب و شبِ روشن نگه كرديم
و شب شط عليلي بود

#مهدی_اخوان_ثالث

@behnamkabiri