فُتاده تخته سنگ آنسوي تر ، انگار كوهي بود و ما اينسو نشسته ، خ | کانال بهنام کبیری Behnam Kabiri
فُتاده تخته سنگ آنسوي تر ، انگار كوهي بود و ما اينسو نشسته ، خسته انبوهي زن و مرد و جوان و پير همه با يكدگر پيوسته ، ليك از پاي و با زنجير اگر دل مي كشيدت سوي دلخواهي به سويش مي توانستي خزيدن ليك، تا آنجا كه رخصت بود تا زنجير ندانستيم ندايي بود در روياي خوف و خستگيهامان و يا آوايي از جايي ، كجا ؟ هرگز نپرسيديم چُنين مي گفت فُتاده تخته سنگ آنسوي ، وز پيشينيان پيري بر او رازي نوشته است ، هركس طاق هر كس جفت چُنين مي گفت چندين بار صدا ، و آنگاه چون موجي كه بگريزد ز خود در خامشي مي خفت و ما چيزي نمي گفتيم و ما تا مدتي، چيزي نمي گفتيم پس از آن نيز تنها در نگه مان بود اگر گاهي، گروهي شك و پرسش ايستاده بود و ديگر سيل و خِیل خستگي بود و فراموشي و حتي در نگه مان نيز خاموشي و تخته سنگ آن سو اوفتاده بود شبي كه لعنت از مهتاب مي باريد و پاهامان ورم مي كرد و مي خاريد يكي از ما كه زنجيرش كمي سنگين تر از ما بود ، لعنت كرد گوشش را و نالان گفت : بايد رفت و ما با خستگي گفتيم: لعنت بيش بادا گوشمان را چشممان را نيز بايد رفت و رفتيم و خزان رفتيم تا جايي كه تخته سنگ آنجا بود يكي از ما كه زنجيرش رهاتر بود ، بالا رفت ، آنگه خواند كسي راز مرا داند كه از اينرو به آنرويم بگرداند و ما با لذتي بیگانه اين راز غبارآلوده را مثل دعايي زير لب تكرار مي كرديم و شب شط جليلي بود پر مهتاب هَلا ، يك ... دو ... سه .... ديگر بار هَلا ، يك ... دو ... سه .... ديگر بار عرق ريزان ، عزا ، دشنام ، گاهي گريه هم كرديم هَلا ، يك ، دو ، سه ، زينسان بارها بسيار چه سنگين بود اما سخت شيرين بود پيروزي و ما با آشِناتر لذتي ، هم خسته هم خوشحال ز شوق و شور، مالامال يكي از ما كه زنجيرش سبكتر بود به جهد ما درودي گفت و بالا رفت خط پوشيده را از خاك و گل بِستُرد و با خود خواند و ما بي تاب لبش را با زبان تر كرد، ما نيز آنچنان كرديم و ساكت ماند نگاهي كرد سوي ما و ساكت ماند دوباره خواند ، خيره ماند ، پنداري زبانش مُرد نگاهش را ربوده بود ناپيداي دوري ، ما خروشيديم بخوان ! او همچنان خاموش براي ما بخوان ! خيره به ما ساكت نگا مي كرد پس از لَختي در اثِنايي كه زنجيرش صدا مي كرد فرود آمد ، گرفتيمش كه پنداري كه مي افتاد نشانديمش بدست ما و دست خويش لعنت كرد چه خواندي ، هان ؟ مَكيد آب دهانش را و گفت آرام نوشته بود همان كسي راز مرا داند كه از اينرو به آنرويم بگرداند نشستيم و به مهتاب و شبِ روشن نگه كرديم و شب شط عليلي بود