حکایت گرگ و گله ! گرگی به سبب هوشیاری چوپان نمی توانست به گله | بهترین باش
حکایت گرگ و گله !
گرگی به سبب هوشیاری چوپان نمی توانست به گله بزند و گوسفند شکار کند. از قضا روزی پوست میشی را یافت. پس آن را به بر کرد و به میان گله رفت. بره ای گرگ را در پوستین میش دید و خیال کرد که مادرش است و او را دنبال نمود. گرگ بره را به دنبال خود به گوشه ای کشاند و خورد. او مدت ها گوسفندان را به همین حیلت فریب می داد و دلی از عزا در می آورد. گرگ این را خوب می دانست که اگر بخواهد از چماق چوپان محفوظ باشد و بدون نگرانی از گوسفندان بخورد، باید هم رنگ آنان باش .
چون بسی ابلیسِ آدم روی هست پس به هر دستی نشاید داد دست