Get Mystery Box with random crypto!

‍ قصه ای هست که واقعی یا تخیلی بودنش را نمیدانم؛ میگویند توی | بهترین مادر دنیا شادترین کودک



‍ قصه ای هست که واقعی یا تخیلی
بودنش را نمیدانم؛ میگویند توی جیبِ
کسی که با پرت کردن خودش از روی پل
خودکشی کرده، کاغذی پیدا شده که نوشته
بوده: از خانه راه می‌افتم، اگر توی راه
کسی به من لبخند زد، منصرف میشوم،
در غیر اینصورت خودم را خواهم کشت.


وقتی من بچه بودم هنوز سوپرمارکت‌های
بزرگ نبود، هنوز هیچ بقالی‌ای آب
معدنی نداشت، مرکز خریدی نبود که آب
سردکن داشته باشد و سر هر کوچه پارک
نبود که بین سبزه‌هاش شیر آب آشامیدنی
گذاشته باشند. اهالی محل، سر بعضی از
کوچه‌ها کلمن آب میگذاشتند با یک لیوان
پلاستیکی قرمز یا استیل، که آن هم
همیشگی نبود.

رهگذری اگر تشنه میشد، باید در یکی از
خانه‌ها را میزد و یک لیوان آب
می‌خواست. "یک لیوان آب" در فرهنگ
مردم آن زمان، یک لیوان آب نبود، ثواب
سیراب کردن بود، کسی که در میزد و آب
میخواست یک رهگذر تشنه نبود، بهانه
ثواب کردن بود.
همیشه این آبها تمیز، خنک، توی سینی و
بشقاب و با "لبخند" برده میشد.

امروز یک عکس از آن دوران دیدم با
خودم گفتم شاید خیلی از کسانی که در
خانه‌ای را میزدند و آب میخواستند، تشنه
نبودند، تشنه‌ی آب نبودند، غریبه‌های
تنهایی بودند که مهری را طلب میکردند
که پهلوی آب می‌آمد، توجهی را
می‌خواستند که وقت سر کشیدن آب و بالا
و پایین شدن سیبک گلو می‌دیدند، و دلشان
پر می‌کشید برای "نوش جانِ "بعد از "
دست شما درد نکنه" و یا برای لبخندی
که وقت گذاشتن لیوان توی بشقاب، دشت
میکردند.

و بعد در خانه که بسته میشد، سبک
میشدند، حال خوبی داشتند از دیده شدن،
کامشان شیرین میشد از طعم لطف و از
بودن.
غریبه‌های تنهای این روزها چطور مهر
طلب کنند؟

گاهی بی‌دلیل، بی‌درخواست، به دیگران
مهر بدهیم. شاید یک لبخند گذرا، آب
خنکی باشد که آتش درون کسی را
خاموش کند و بهانه‌ای باشد که لااقل این
بار خودش را از پل پایین نیندازد

سودابه فرضی پور


@BehtarinMadareDonya