روایت است روزی شیخ و مریدان در محفلی دور هم جمع بودندی ناگاه ف | رنگو | Rangoo
روایت است روزی شیخ و مریدان در محفلی دور هم جمع بودندی ناگاه فرد کوری وارد گشت و به شیخ گفت: ای کذاب چنانچه ادعای کرامت داری کاری کن که چشمانم ببیند !!! همه مریدان از این تقاضای محال بر آشفته و گفتند: همانا عجز شیخ در این امر محال، دلیل بر نفی کراماتش نیست !! کور گفت:کس شعر مگویید دیوثان !! نگاه ها به شیخ دوخته شد، پشمان شیخ در بحر مکاشفت فرو ريخت و سپس ریشی خاراند و ناگاه گفت :ای کور اکنون ضعیفه ایی روبرویت نشسته با اندازه ممه 85 !!! چشمان کور به ناگاه بینا شد!! و گفت : کووو ببینم ؟!؟!؟ شیخ گفت : هم کرامتم را ثابت کردم و هم آلتی به جمالت زدم مرتیکه مادر الکسیس !!!! مریدان پرسیدندی: وات دِ فاک یا شیخ؟ علت این معجزه کدامست؟؟ شیخ بگفتا: نیرویی در ممه هست که مرده را زنده میکند این که چشمی بیش نیست... بدین سان مریدان بطور ساعتگرد به نوبت خشتک دریدندی و عربده کشیدندی و چهار تا چهار تا بطور مستطیلی راه بیابان در پیش گرفتند. نقل است شیخ خود نیز خشتک درید و در حسرت ممه ضجه ها سر داد ...