یه روز بلاخره... چهارخونه آبی_مشکی و بوتای مشکیم رو میپوشم و | 𝐁𝐞𝐲𝐨𝐧𝐝 𝐨𝐟 𝐦𝐢𝐧𝐝𝐬
یه روز بلاخره... چهارخونه آبی_مشکی و بوتای مشکیم رو میپوشم و راهمیرمبین کوچه های پراز درخت و رنگی سوئد.درست وسط زمستونی که طولانیه و هوا همیشه گرگ و میشه.نم عجیب و آرامش بخشی تو هواست.من از روی جدولای خیس رد میشم و ارورا زمزمه میکنم. انقدر راه میرم پاهام یخ بزنه و باطری گوشیم جیغ بکشه،منم لطف میکنم و به هردوشون استراحت میدم و میرم تو کافه های خیابونی یکی از کوچه ها هات چاکلت داغ میخورم و برخورد دونه های سفید برف رو روی پوستم حس میکنم!