چشمهای زاهد را دور که دیدم، باز گرگ درونم بیدار شد و قصد تکه پاره کردنِ برادرش را داشت.
-خوش ندارم این اطراف ببینمتون! صدقه سری آقا زاهد الان اینجایین. پس مواظب باشید دست از پا خطا نکنید وگرنه هرچی دیدین... از چشم خودتون دیدین!
ذاکر در برابر من، همان خرگوش بیپناه بود؛ هیچ واکنشی نشان نداد جز آنکه روی تخت قراضه، هیکلش را مانند پسرکی لاابالی، میان انبوهی از ملحفههای کهنه انداخت و اشرافیتش را به همین سادگی فروخت. تنها چند حلقهی دود از ریهاش نصیب آسمان میشد و همه اش همین. به سمت فوارههای آبِ حاشیهی باغچه رفتم تا آبی به دست و رویم بزنم و در آینه زنگار گرفته روی دیوار، روسریم را مرتب کنم. یک مشت آب روی صورتم ریختم و در فکرم با خود کلنجار رفتم؛ «تو از این آدم، عصبانی نیستی. میترسی! خیال نکن نمیدانم چشم هایت بعداز قضیه سام ترسیده. قبول! اما چرا زورت به این آدم سیگاری رسیده زلفا؟ آدمهای سیگاری، یک مشت دردِ فریز شده دارند که تمام فکر و ذکرشان، دود کردنشان هست. تو از بابالنگ درازِ فریز شده، میترسی؟؟»
مامزی راست میگفت؛ آب نور است. همین چند قطره آب در چند ثانیه، حالم را احسنِ الحال کرده بود؛ حالا آمادگی کامل برای رفتن به "هزار راه نرفته" با آن موجود سبز رنگ داشتم. مقابل آینه، چند دقیقهای با روسریم کلنجار رفتم و زمانی که بالایش، گِرد شد، لبخند زدم. بهسمت پلههای زیرزمین رفتم، با دیدن سیده با چهرهای کبود میان پلههای وسط، لبخندم خشک شد. بهسمتش دویدم، چندبار روی صورتش زدم تا هوشیار بماند. -چیشده؟ چیشده؟ خوبی؟ احساس ضعف بر جسمش غالب شده و حالش سرجا نبود. -سوده! کجایین؟ آبقند بیار! بدو ترنم و سوده باعجله به سمتمان آمدند، هر دو دستپاچه نگاهم کردند. -به چی نگاه میکنید؟ این چرا اینجوری شد؟ آب قند بیار سوده! شنیدی یا نه؟ هردو مجسمه وار ایستاده بودند و با تَشَر من، بالاخره سوده به سمت آبدارخانه دوید. ترنم جلو آمد و بریده بریده چند کلمهای گفت: -استادم! زاهد... زا... زاهد... با شنیدن نام زاهد، مردمک چشمم در کاسه چرخید. دهانم به خشکی گراییده بود، با سر اشاره رفتم که ادامه دهد. توان صحبت نداشتم و ترنم هم لبهایش را چنان میان دندان گزید که نفهمیدم چطور دست سیده را روی زانویش انداختم. درحالی که تعادل درستی نداشتم، پلهها را دوتا یکی طی کردم و درِ کارگاه را هُل دادم.
تورهای استتار به معنای واقعی تکهتکه شده بودند. زاهد زانوانش را بغل کرده و عکسی میان دستش مچاله شده بود. موهای بورش کاملا چتری روی صورت ریخته و هیچ اثری از چشم ها نبود. تنها لبخند مونالیزا را گوشه لبهایش میتوان دید. ترجیح دادم صحنه را ترک کنم و از هنرجوها پرسوجو کنم. روی پله نشستم و سرآستین عبای سیده را تکان دادم. -توضیح بده! الان! به هر سه نفرشان نگاه تهدید آمیزی کردم. -یا الان میگین توی این چند دقیقه چی گذشت یا دیگه نه من نه شماها. میدونید که من تهدید نمیکنم، عمل میکنم! چشمهای سیده درحال فرار بود، زمین را نگاه میکرد. لحظهای پلکهایش را فرو بست و مانند نوارضبطی که روی دور تند است، شروع به نقل ماجرا کرد. -رفت پیش پنجره، گلهای رُز سُرخ رو نوازش میکرد و زل زده بود به عکسهای روی تور استتار. بعد شروع کرد به یچیزایی عربی گفتن! من هم یواشکی برای بچها ترجمه میکردم. یک جملش یادمه: حلاوة عیونک، قادرة تخلی المر یحلو و کل شي ذابل یتورد؛ چشمات میتونه هر تلخی رو شیرین کنه و هر چیز پژمردهای رو قادر به گل دادن کنه. ما داشتیم پِچ پِچ میکردیم که یکی یچیزی بگه تا فضا سنگینتر نشده که یکدفعه... یکدفعه با قدمهای بلند رفت سمت عکسها و چنان تور رو از جا کند که ما فقط جلو دهنمون رو گرفتیم تا جیغ نزنیم. تور رو کَند تا دستش به اون عکسی که اول از همه چسبوندیم برسه، یادتونه؟ عکس چشمهای شهید همّت که سیاه سفید بود. دو زانو میون تور نشست خانم... عکسو مچاله کرد تو دستش... گریه امانش نداد. ترنم که نگاه تشنهام را دید، پیش قدم شد. -نشسته بود مثل مادر مردهها و روضه میخوند؛ "چشمای تو خیلی زیبان و خدا چیزای زیبا رو برای ما نمیذاره، تو این دنیا برای خودش برمیداره! زبون حال همسر شهیده ها" همزمان چنگ میزد توی موهاشو میریخت روی چشمهاش. سیده با صدای لرزان ادامه داد: –گفت؛ "توی عملیات خیبر بود از بالای دهن و لبهاش، سرش رفت. چشما رو خدا با قابش برداشت و بُرد. با قابش..." بعد فریاد زد؛ "چرا چشماشو قاب کردید؟ چرا؟" ما یخ کرده بودیم، من قالب تُهی کرده بودم. تُن صداش اومد پایین، گوشاشو گرفت، گفت؛ "صدا میآد! داره صدا میآد! میشنوین؟" من خیلی آروم گفتم نه! آهی کشید و سوده پایان داد: -تا گفت نه، صورت زاهد به پهنا قرمز شد اما لبخند میزد. زیرلب گفت؛ "خب کَری! خب کَری!" بعد هم سیده زد بیرون.