هجوم سایهے بابالنگدراز بر هلال پنجره، مستی را از سرم پراند. شیء لنگر مانندی که در دستش گرفته بود، سایهاش را خوفناک جلوه داده. باورم نمیشود، این همه اتفاق طی چندساعت؟ زغال از دستانم رها شد و محکم بر بدنه فلزی جامدادی برخورد کرد. زاهد آنقدر در فضای همّتها سیر میکرد که اصابت دو شیء کوچک به یکدیگر، شانههای خمیدهاش را دچار لرزشی خفیف کرد. یک آن دلم ضعف رفت برای رقص بندرے شانهاش! انگشت سبابهام را بخاطر این تصور ناروا، لای دندان گرفتم. خواستم از کارگاه خارج شوم که صدای ضعیفش، میان چهارچوب در، منگنهام کرد. -شیخَنا!
گفت شیخ؟ دوباره قصد دارد به ریش نداشتهام بخندد؛ هنوز عرق کلمه "اکسیژن" خشک نشده که من را مضحکه واژه دیگر کرده. نیرویی نگاهم را به عقب گرداند اما خبری نبود؛ در دنیایی دیگر سیر میکرد و با دستکاریِ فیتیله فانوسها مشغول بود. خواستم لعنت بر شیطانم بفرستم و راهم را کج کنم که واژه غریبه بعدی را به زبان راند. -مُریدم! با صدای ضعیفتر از پیش، خودش پاسخ سوالات نپرسیدهام را داد. –ما به اساتید مورد علاقمون این واژه رو میگیم یعنی استادِ ما. پس من هم حکم مریدتون رو دارم... –دُ... درسته! من الان برمیگردم
کار خودش را کرد. آنقدر با کلمات، هول و بلا به جانم انداخت که بند دلم باز شد و گیره روسری هم! گردن عریانم... بار اول است که خدا را بابت سر به زیریاش شکر میکنم. به سمت حیاط رفتم و روسری را به حال خودش رها کردم؛ گویا تنها چشمان زاهد را نامحرم میپندارم. ذاکر با بیلچه و کلنگ، خاک درون باغچه را حسابی زیر و رو کرده بود. اطراف درخت سیب، بعد از مدتها عاری از بوتههای هرز شده. نگاهم روی رگهای ورم کرده ساعدش ثابت مانده بود. آرام نزدیکش شدم، متوجه حضورم که شد، به بیلچه تکیه داد و عرقش را پاک کرد. لبخند کَجی روی صورت نشاند. -مَعجرت بانو! -شما دیگه لفظقلم با من صحبت نکنید. این چه سرووضعیه درست کردین؟ معلومه چکار میکنید؟ چشمانش را درشت کرد. -لفظقلم؟ خیال میکردم به زبون برادرم حرف بزنم، بهتر میفهمی. یعنی روسری! روسریت... نگذاشتم جملهاش تمام شود. رویم را برگرداندم، گیره روسری را به زور متوسل کردم تا مقابل این غربیهے لعنتی کم نیاورد و دوطرف روسری را گاز بگیرد. گیرهی نفرین شده چنان مقاومت میکرد که دستانم شروع به لرزیدن کرد و ناگهان ملّق زنان درون حوضچه افتاد. از حرص دندانهایم را روی هم سابیدم، دیگر نمیدانستم چکار کنم. نفرین به این عبا که حاشیهاش خاکی شده است و مدام زیر دست و پا است، نفرین به این روسری که جز با گیره مخصوص، با هیچ گرهای روی سر بند نمی شود. نفرین به کسی که این همه به زمین و زمان زدنهایم برای آرامش چشمانش را ندید؛ الماسهای آبیِ خودخواه! به طرف ذاکر برگشتم و دیدم که لبخند کَجش پررنگتر شده. بهسمت بیلچه اے که تکیه داده بود، حملهور شدم و زیر کتفش را خالی کردم. -این باغچه نیاز به نور آفتاب داره، نیاز به کود داره، همینطور به رسیدگی یه باغبون خوش قلب اما به آدمی مثل شما هرگز! هرگز! هرگز! روسریام را روی شانه انداختم؛ کشف حجاب به شیوه رضاشاه. خندههای هیستریکم آغاز شد. -این هم مَعجرم! ابروهایش به شکل آی با کلاه درآمد؛ اخمهاے مردانهاش! بدون آنکه لحظهای نگاهم کند، بصورت دُمر لب حوضچه دراز کشید و سعی کرد با دستان کشیده اش، گیره روسری را میان انگشتانش به دام بیاندازد. دیری نگذشت که موفق شد. نگاهم کرد و با زباناشاره، دستور داد لبهی حوض بنشینم. جدّیتش متقاعدم کرد پس نشستم. یک دستش را درون آب حوض فرو برد و با دست دیگرش گیره روسری را گرفته بود. نگاهش پر از علامت سوال است و میان دو دست میچرخد.
-من به روسری فکر نمیکنم زُلفا. حجاب برای من تعریفی دیگه ای داره. تصور کن بین آتش و آب، حجابی نسوز حائل باشه، اونوقت آب تدریجا تبخیر میشه بر فراز آسمون تا خداوندگار... اما اگر روزنهای باز نشه چی؟ اونوقت آتش، آب رو به جوش میاره و غلیانش به دست توانای همان آتش پرحرارت هست و بعد آب فوراََ آتش رو خاموش میکنه. نه تبخیرے در کار هست و نه پرواز! گیره روسری را سمتم می گیرد، چشمانش اما هنوز درون آب شناور است. -خوب گوش کن دخترهی چشم ماهی! روسری یا مقنعه یا عبا... اول حجاب بین خود و منیتات رو بردار، تا بفهمی این روسری، این مقنعه، این عبا یعنی... روزنه!
لبهایم نیمه باز مانده. برادرش فلسفه میبافد و او؟ با بُرهان چنان رشتهها را پنبه میکند که مجبور شوی از نو ببافی. از بَدو! روسری را روی فرق سر نشاندم؛ آن هم بدون جبر عاشقانهای که بخاطر وجود زاهد متحمل شدهام بلکه بخاطر رضایت خاطر درونیام. لبخند زدم. -یک اعتراف بدهکارم؛ راستش این باغچه بعد از مدتها نفس کشید! لبخند میزند و نمیداند، آن باغچه، منم.