Get Mystery Box with random crypto!

آخر قیدِ هم را میزنیم... تو به پیشنهاد مادرت لابد همان دختر دا | Ɓℓσσ∂у Sσяяσω

آخر قیدِ هم را میزنیم...
تو به پیشنهاد مادرت لابد همان دختر داییِ آفتاب مهتاب ندیده ات را انتخاب میکنی،
و من به آن مردِ کت شلوار پوش که همیشه صاف مینشیند و صحبت های پدرم از محسناتش تمام نمیشود جواب مثبت میدهم...
تو قیدِ من و خوش خندگی هایم را میزنی
و من قیدِ حسادت های زیر پوستیت را...
تو برای تولدِ همان دختر دایی جان سابق و همسر فعلی
آن روسری که من پسندیده بودم را میخری،
من میز کار همان مرد کت شلوار پوش را که حالا اسم شوهرم را یدک میکشد مرتب میکنم...
قیدِ هم را میزنیم
و تو حتی آنقدر یادم نیستی که اسمم را روی دخترت که چند ماهی است به دنیا امده بگذاری؟ من هم
غذای مورد علاقه تو که حتی یادم نیست چه بود را برای همسرم نمیپزم...
قیدِ هم را میزنیم،
تو میروی با همان دختر آفتاب مهتاب ندیده به قول مادرت
من هم میروم سراغِ زندگیم با همان مرد خشک و کت شلوار پوش...
به ظاهر خوشبختیم شاید هم واقعی،
ولی چه کسی تضمین میکند؛
آن دختر آفتاب مهتاب ندیده یِ تو و آن مرد کت شلوار پوش من
بعد از قیدِ کسی را زدن نرسیده باشند به اینجا؟؟؟
قید هم را زدیم برای رسیدن به خوشبختی
گم شدیم و تنها شدیم و نرسیدیم و خوشبخت نیستیم...
#فاطمه_جوادی