مقدمه کتاب زنی که دیگر نمی خواست مرد باشد
از روزی که با دارایی خطرناکی به نام زیبایی جسمی ام، آشنا شده ام؛ با ترس و نگرانی با سرمایۀ زنانگی خودم جنگیده ام. آن را نفی کرده ام. به رویش برزنت ضخیمی کشیده ام که مورد تجاوز مردی قرار نگیرد.
یک روز در مقابل اقواممان که مهمانی آمده بودند، میرقصیدم. حدود نه سال داشتم. یک لحظه پدرم را دیدم که با اضطراب به مهمانها و من می نگریست. برخاست، دست مرا کشید و نشاند. در همان حال زیر لبی گفت:
«بشین، دخترۀ جلف!»
معنی این جمله را نمیفهمیدم. اما حس میکردم که لقب زشتی برای من است. لقبی که در طول زندگی ام، هرگز از روح و روانم بیرون نرفت. لقبی که هرگاه احساس لیاقت میکردم، مثل پتکی روانم را خرد میکرد.
رمانزنی که دیگر نمی خواست مرد باشد
منصور یوسف زاده
تهیه از لینک زیر
https://bonyadonline.com/product/542