#داستانکوتاه #بچهی_مردم (قسمت چهارم) میدان شلوغ بود و اتوب | Book_tips
#داستانکوتاه
#بچهی_مردم (قسمت چهارم)
میدان شلوغ بود و اتوبوسها خیلی بودند. و من هنوز وحشت داشتم كه كارم را بكنم. مدتی قدم زدم. شاید نیم ساعت شد. اتوبوسها كمتر شدند. آمدم كنار میدان. ده شاهی از جیبم درآوردم و به بچهام دادم. بچهام هاج و واج مانده بود و مرا نگاه میكرد. هنوز پول گرفتن را بلد نشده بود. نمیدانستم چطور حالیش كنم. آنطرف میدان یك تخم كدویی داد میزد. با انگشتم نشانش دادم و گفتم «بگیر. برو قاقا بخر. ببینم بلدی خودت بری بخری» بچهام نگاهی به پول كرد و بعد رو به من گفت «مادل تو هم بیا بلیم.» من گفتم «نه من اینجا وایسادم تورو میپام. برو ببینم خودت بلدی بخری.» بچهام باز هم به پول نگاه كرد. مثل اینكه دو دل بود. و نمیدانست چطور باید چیز خرید. تا بحال همچی كاری یادش نداده بودم. بِربِر نگاهم میكرد. عجب نگاهی بود! مثل اینكه فقط همان دقیقه دلم گرفت و حالم بد شد. حالم خیلی بد شد. نزدیك بود منصرف شوم. بعد كه بچهام رفت و من فرار كردم و تا حالا هم، حتی آن روز عصر كه جلوی در و همسایهها از زور غصه گریه كردم، هیچ اینطور دلم نگرفت و حالم بد نشد. نزدیك بود طاقتم تمام شود. عجب نگاهی بود! بچهام سرگردان مانده بود و مثل اینكه هنوز میخواست چیزی از من بپرسد. نفهمیدم چطور خود را نگهداشتم. یك بار دیگر تخمه كدویی را نشانش دادم و گفتم «برو جونم. این پول را بهش بده، بگو تخمه بده، همین. برو باریكلا» بچهكم تخم كدویی را نگاه كرد و بعد مثل وقتی كه میخواست بهانه بگیرد و گریه كند گفت «مادل، من تخمه نمیخام. تیسمیس میخام.» من داشتم بیچاره میشدم. اگر بچهام یك خرده دیگر معطل كرده بود، اگر یك خرده گریه كرده بود، حتماً منصرف شده بودم. ولی بچهام گریه نكرد. عصبانی شده بودم. حوصلهام سررفته بود. سرش داد زدم «كیشمش هم داره. برو هر چی میخوای بخر. برو دیگه.» و از روی جوی كنار پیاده رو بلندش كردم و روی اسفالت وسط خیابان گذاشتم. دستم را به پشتش گذاشتم و یواش به جلو هولش دادم و گفتم «ده برو دیگه دیر میشه.» خیابان خلوت بود. از وسط خیابان تا آن ته ها اتوبوسی و درشگهای پیدا نبود كه بچهام را زیر بگیرد. بچهام دو سه قدم كه رفت برگشت و گفت «مادل، تیسمیس هم داله؟» من گفتم «آره جونم. بگو ده شاهی كیشمیش بده.» و او رفت. بچهام وسط خیابان رسیده بود كه یك مرتبه یك ماشین بوق زد و من از ترس لرزیدم. و بیاینكه بفهمم چه میكنم، خودم را وسط خیابان پرتاب كردم و بچهام را بغل زدم و توی پیاده رو دویدم و لای مردم قایم شدم. عرق از سر و رویم راه افتاده بود و نفس نفس میزدم بچهكم گفت «مادل، چطول سدس؟» گفتم «هیچی جونم. از وسط خیابون تند رد میشن. تو یواش میرفتی نزدیك بود بری زیر هوتول.» این را كه میگفتم نزدیك بود گریهام بیفتد. بچهام همانطور كه توی بغلم بود گفت «خوب مادل منو بزال زیمین» ایندفه تند میلم.» شاید اگر بچهكم این حرف را نمی زد من یادم رفته بود كه برای چه كار آمدهام. ولی این حرفش مرا از نو به صرافت انداخت. هنوز اشك چشمهایم را پاك نكرده بودم كه دوباره به یاد كاری كه آمده بودم بكنم، افتادم. ادامه دارد...