Get Mystery Box with random crypto!

#داستان‌کوتاه #بچه‌ی_مردم (قسمت پایانی) بچه‌ام همانطور كه تو | Book_tips


#داستان‌کوتاه

#بچه‌ی_مردم (قسمت پایانی)

بچه‌ام همانطور كه توی بغلم بود گفت «خوب مادل منو بزال زیمین» ایندفه تند میلم.» شاید اگر بچه‌كم این حرف را‌ نمی‌زد من یادم رفته بود كه برای چه كار آمده‌ام. ولی این حرفش مرا از نو به صرافت انداخت. هنوز اشك چشم‌هایم را پاك نكرده بودم كه دوباره به یاد كاری كه آمده بودم بكنم،‌ افتادم. بیاد شوهرم كه مرا غضب خواهد كرد،‌ افتادم. بچه‌كم را ماچ كردم. آخرین ماچی بود كه از صورتش برمی‌داشتم. ماچش كردم و دوباره گذاشتمش زمین و باز هم در گوشش گفتم «تند برو جونم، ماشین میادش.» باز خیابان خلوت بود و این بار بچه ‌ام تندتر رفت. قدم‌های كوچكش را به عجله برمی‌داشت و من دو سه بار ترسیدم كه مبادا پاهایش توی هم بپیچد و زمین بخورد. آنطرف خیابان كه رسید برگشت و نگاهی به من انداخت. من دامن‌های چادرم را زیر بغلم جمع كرده بودم و داشتم راه می‌افتادم. همچه كه بچه‌ام چرخید و به طرف من نگاه كرد، من سر جایم خشكم زد. درست است كه نمی‌خواستم بفهمد من دارم در میروم ولی برای این نبود كه سر جایم خشكم زد. مثل یك دزد كه سربزنگاه مچش را گرفته باشند شده بودم. خشكم زده بود و دست هایم همانطور زیر بغل‌هایم ماند. درست مثل آن دفعه كه سر جیب شوهرم بودم ـ همان شوهر سابقم ـ و كند و كو می‌كردم و شوهرم از در رسید. درست همانطور خشكم زده بود. دوباره از عرق خیس شدم. سرم را پایین‌ انداختم و وقتی به هزار زحمت سرم را بلند كردم،‌ بچه‌ام دوباره راه افتاده بود و چیزی نمانده بود كه به تخمه كدویی برسد. كار من تمام شده بود. بچه‌ام سالم به آنطرف خیابان رسیده بود. از همانوقت بود كه انگار اصلاً بچه نداشته‌ام. آخرین باری كه بچه‌ام را نگاه كردم، درست مثل این بود كه بچه مردم را نگاه می‌كردم. درست مثل یك بچه تازه پا و شیرین مردم به او نگاه می‌كردم. درست همانطور كه از نگاه كردن به بچه مردم می‌شود حظ كرد، از دیدن او حظ كردم. و به عجله لای جمعیت پیاده‌ رو پیچیدم. ولی یك دفعه به وحشت افتادم. نزدیك بود قدمم خشك بشود و سرجایم میخكوب بشوم. وحشتم گرفته بود كه مبادا كسی زاغ سیاه مرا چوب زده باشد. ازین خیال موهای تنم راست ایستاد و من تندتر كردم. دو تا كوچه پایین‌تر، خیال داشتم توی پس كوچه‌ها بیندازم و فرار كنم. به زحمت خودم را به دم كوچه رسانده بودم كه یك هو، یك تاكسی پشت سرم توی خیابان ترمز كرد. مثال اینكه الان مچ مرا خواهند گرفت. تا استخوان هایم لرزید. خیال می‌كردم پاسبان سر چهارراه كه مرا می‌پاییده توی تاكسی پریده و حالا پشت سرم پیاده شده و الان است كه مچ دستم را بگیرد. نمی‌دانم چطور برگشتم و عقب سرم را نگاه كردم. و وا رفتم. مسافرهای تاكسی پولشان را هم داده بودند و داشتند می‌رفتند. من نفس راحتی كشیدم و فكر دیگری به سرم زد. بی‌اینكه بفهمم و یا چشمم جایی را ببیند پریدم توی تاكسی و در را با سر و صدا بستم. شوفر قرقر كرد و راه افتاد. و چادر من لای درتاكسی مانده بود. وقتی تاكسی دور شد و من اطمینان‌ پیدا كردم،‌ در را آهسته باز كردم. چادرم را از لای آن بیرون كشیدم و از نو در را بستم. به پشتی صندلی تكیه دادم و نفس راحتی كشیدم. و شب‌ بالاخره نتوانستم پول تاکسی را از شوهرم در بیاورم.

#پایان.

#جلال_آل‌احمد


@book_tips