Get Mystery Box with random crypto!

#داستان_کوتاه #اسب_چوبی (قسمت اول ) سرشب بود که یک اسبِ چوبی | Book_tips



#داستان_کوتاه
#اسب_چوبی (قسمت اول )

سرشب بود که یک اسبِ چوبی برای پسرک عیدی آورده بودند و او آنقدر باش ور رفته بود وتو پّره های دماغش و چشمانِ گل و گشادِ وق زده اش انگشت تپانده بود تا آخرش خوابش برد ومثل یک تکه سنگ رو دیوان پهلو مادرش افتاد.
اسبک رو چهار تا چرخ سیاهِ کلفت که با رنگ سیاه رزین نما شده بود، با دهنه ورنی سیاه، و زینِ ماهوت سرخ رو کف اتاق ایستاده بود. رنگش حنائی مرده ای بود که دانه های خاک ریزه مثل سنباده از زیر رنگ بیرون زده بود. پوزه اش تو صورت پسرکِ خفته بود و تو چهره او سرک می کشید. …..

پسرک هنوز دست هایش دور گردن آن بود. اسبک گنده بود. از پسرک گنده تر بود و پسرک می توانست سوارش بشود نفسشان تو نفس هم بود و لُپ های پسرک از نفس پرباد می شد و لب هایش می شکافت و نفس گرمش تو صورت اسب ول می شد.

زن رو یک دیوان، برابر بخاری آجر دود زده سوت و کوری که توده ای خاکستر پّف کرده کاغذ و مقوّا و جعبه شیرینی سوخته توش ولو بود نشسته بود وحال ندار و برزخ به آنها خیره نگاه می کرد. اتاق لخت و عور بود. جز همین، یک دیوان کهنه چرم قهوه ای و دوتا چمدانِ روه گرفته که بغل هم نشسته و منتظر سفر بودند، چیز دیگری توش نبود. یک لامِ برهنه گرد گرفتهِ روشن هم از سقف آویزان بود و نور وقیح زننده اش را تو اتاق ول داده بود. مثل اینکه تازه اسباب کشی کرده باشند، یک انگشت گرد وخاک رو موزائیک نشسته بود و خراشِ جا پاها و چیزهائی که رو کف اتاق کشیده شده بود، گرد و خاک کف اتاق را منقش ساخته بود و موزائیک های سرخگون را نمایان ساخته بود.

زن گرد آلود وغبار گرفته بود. مثل عروسکی بود. که گردگیری لازم داشت. موی سرش رنگ موی موش بود. موهای سرش خار بود. رخت هاش ولنگار بود. اشک، گرد و خاک و پودرِ روی گونه هایش را شسته بود و دو جوی خشکیده رو چهره اش نشست کرده بود. دوتا چشم برنگ ُکجی از زیر ابروانِ بورِ نازکش خیره و وامانده، رو خاکسترها مانده بود.

حالا دیگر گریه هم نمی کرد. توی سرش می گذشت: « چه شوم بود آن شبی که در «مون مارتر» به این جانور قول دادم زنش بشوم و خودم را زیر این آسمان بیگانه کشاندم. همه چیز از دستم رفت. اسمم، مذهبم، عشقم و آرزوهایم همه نابود شد. کی می دانستم اینطور می شود؟ همه اش برای خاطر این بچه بود. چه اشتباهی کردم. هرجای دیگر دنیا بودم از هرکسی ممکن بود بچه دار بشوم، منتهی نه باین شکل، منکه نمی فهمیدم؛ مثل همین بچه دوستش می داشتم. این ها که آدم نیستند.»
ادامه دارد...

#صادق_چوبک


@book_tips