Get Mystery Box with random crypto!

#داستان_کوتاه خانه‌ی سالمندان پیرزنی را همین امروز به خانه‌ی | Book_tips



#داستان_کوتاه

خانه‌ی سالمندان

پیرزنی را همین امروز به خانه‌ی سالمندان آوردند. اولین بار بود که با چنین موجودی برخورد می‌کردم.  غرورِ عجیبی در وجناتش به چشم می‌خورد انگار که از دماغِ فیل افتاده بود. چشمانی تو رفته و نافذ داشت که اطرافِ آن به تیرگی گراییده بود. مانند این بود که دورِ چشمانش را با روغنی سیاه مالیده باشند. حالتِ طبیعیِ چشمانش طوری بود که مانندِ دهانِ خندان به نظر می‌رسید. هرگاه به آدم نگاه می‌کرد تمسخری در آن دیده می‌شد که مانند تیغ‌چهای زهرآگینِ خارپشت تا عمقِ استخوان نفوذ می‌کرد. تختخوابش کنارِ من بود. شب که شد در تاریکیِ اتاق سرِ صحبت را با او باز کردم. آرام سرم را به طرفش برگرداندم و نجوا کنان گفتم چرا حرف نمی‌زنی؟ گفت: یک عمر حرف زدم حالا دیگه وقتِ استراحته.
- حتماً مثل من که بچه‌هام دورم انداختن دلِ پُر خونی داری.
- نه! از هیچ کس دلخوری ندارم.
- مگه می‌شه؟ می‌دونم! تو خانه‌ی سالمندان همه غمباد می‌کنن و بی‌کس و تنها می‌میرن. یکی دو بار هم بستگانت سرِ قبرت میان و دیگه نمیان و کاملاً فراموش می‌شی انگار اصلاً وجود نداشتی! خیلی که خوش شانس باشی یکی دو نسل بعد از خودت یادی ازت می‌کنن. بعد برا همیشه فراموش می‌شی.
بلند شد توی تختخوابش نشست. کمی بی‌قرار به نظر می‌رسید. سرش را پایین انداخته بود و گردنش مثل گردنِ قو به پایین خم شده بود. موهایِ نقره فامش زیرِ نورِ مهتاب که از پنجره به اتاق می‌پاشید برق می‌زد. چند بار سرش را به اطراف جنباند و گفت:
- تو خیلی امیدواری پیرزن! هنوز فکر می‌کنی با این ننه من غریبم بازی‌ها جای تسلایی برات مونده؟ تو هنوز به آدمای بیرون از اینجا امید داری؟
- چطور؟ من که همه از دور و برم پراکنده شدن! حتی سالی یک بار هم کسی به دیدنم نمیاد!
- نه منظورم این نیست. اگه به دیدنت بیان اوضاع بدتره! من یه عمر برا بچه‌هام و خانواده‌ام مادر خوبی نبودم واسه مردمم شهروندِ بدی بودم. اونا دوست داشتن دزدی یاد بگیرن ، دوست داشتن ریاکار باشن ، دوست داشتن زیرِ آبِ همو بزنن ، دوست داشتن چشم و هم چشمی کنن ، اگه کسی پیشرفت کنه تو دلشون باهاش دشمن بشن ، هر کس این طوری نباشه دیوونه ست و از افرادِ جامعه به حساب نمیاد. من این جوری بودم. از همون موقع که دنیا اومدم این کارها رو بلد نبودم بلد نبودم چطوری باید واسه زندگی بین آدما خودمو آلوده کنم. الانم که پام لبِ گوره بلد نیستم! حتی بخاطر حرفام منو زندانی کردن. خب چی می‌گفتم؟ می‌گفتم تو رستوران می‌شینین غذاهای گرون قیمتِ جور واجور می‌خورین و شکم گنده می‌کنین کنارش کتاب‌های گرون قیمتِ هم بخونین مغزتون گنده شه. ازدواج می‌کنین فقط فکر تو رختخواب و ماهِ عسل و بچه پس انداختن نباشین فکری هم برا افکار عمیق بکنین که بی‌سواد نباشین. اینا رو فقط به بچه‌ها و خانواده‌ام نمی‌گفتما! به همه می‌گفتم! فرقی هم نداشت کی بود. رئیس بانک ، استاندار ، شهردار ، دادستان ، قاضی...
به کُمبزه شون برخورد منو بردن پیش قاضی. یادمه وقتی در مقابل قاضی حاضر جوابی کردم گفت به اتهاماتت اضافه می‌شه اما من بهش گفتم چیزی برای اضافه کردن به اتهام‌های من وجود نداره. هر کاری بر خلافِ کارهای من باشه جُرم تلقی نمی‌شه در غیر این صورت هم به شما و هم تمامِ حضارِ تو دادگاه اتهام‌های سنگینی وارد می‌شه!
- شغلت چی بود؟
دوباره توی رختخوابش خوابید و انگار به سقف خیره شده بود. دستش را دراز کرد و و روی دستم گذاشت و گفت:
- من که شغل نداشتم! شغل داشتن مالِ مردمه که واسه خودشون پول در بیارن ، کیف کنن ، پول جمع کنن زن بگیرن. می دونی که بی پول زن گرفتن تو این اوضاعِ بلبشو محاله. فلسفه تدریس می‌کردم. اما اونا افکارِ عمیق احتیاج نداشتن. عاشق زرق و برق بودن. بیشتر اوقات دانشجوهام سرِ کلاس‌هام خمیازه‌های بلند می‌کشیدن. جوری بود که خودم هم خوابم می‌گرفت!
- راستش منم از فلسفه خوشم نمیاد. منم بودم بهتر از شاگردهات نبودم.
- گفتم که تو هنوز امیدواری!
- چرا اینو میگی؟
- اگه همون بچه‌هات بیان تو رو ببرن خونشون احساسِ خوشبختی نمی‌کنی؟
- آره اگه برگردم پیش بچه‌هام دیگه هیچی نمی‌خوام و خوشحال می‌میرم!
- اما من نه! اگر برگردم پیش بچه‌هام بیشتر دق می‌کنم!
- چرا؟ یعنی می‌خوای بگی حالا که بچه‌هات آوردنت اینجا دلت نشکسته؟
آهسته آهی کشید اما آهش سرد نبود انگار یک جور لذت در آن احساس می‌شد انگار از زندان رهایی یافته بود. دستش را از روی دستم برداشت و با کف دست پیشانیِ چین و چروکش را لمس کرد و زیرِ لب گفت: «باید از جامعه دور باشم. من داوطلبانه اومدم اینجا!»


#مهدی_بردبار

@book_tips