یک جایی هم ولش میکنی و میگویی: به درک که نمیشود! یک جایی دس | Book_tips
یک جایی هم ولش میکنی و میگویی: به درک که نمیشود! یک جایی دست میکشی از سخت تلاش کردن و دویدن و جنگیدن و میخواهی با همان شرایطی که هست و با همان خواستنهای نشونده، زندگی کنی. میخواهی لم بدهی و پا روی پا بیندازی و به هیچ چیز فکر نکنی و برای هیچ چیز خودت را اذیت نکنی و برای هیچ چیز به خودت بیش از اندازه سخت نگیری. یک جایی به خودت میآیی و میبینی داری زیر بار سنگین خواستنها و نداشتنها و نرسیدنها و نپذیرفتنها له میشوی و عمرت را در مسیر تکاپوی بیهوده تباه میکنی! یک جایی به خودت میآیی و میبینی که میشود با همان دلخوشیهای کوچک و معمولیِ در دسترس هم دلخوش بود و ادامه داد و دلخوشیهای بزرگ را فراموش کرد. میتوان بیش از این نخواست و ندوید و به بیشتر از این نرسید! یک جایی آدم خسته میشود و میخواهد نفسی آسوده بکشد و بیخیال باشد و به تمام توقعات و دغدغهها و مسئولیتها بگوید: دست از سرم بردارید، میخواهم زندگی کنم...