Get Mystery Box with random crypto!

#داستان_کوتاه #ترسا قسمت اول این حدیثم چه خوش آمد که سحرگه م | Book_tips




#داستان_کوتاه

#ترسا قسمت اول

این حدیثم چه خوش آمد که سحرگه می‌گفت
بر در میکده‌ای با دف و نی ترسایی
گر مسلمانی از این است که حافظ دارد
وای اگر از پس امروز بود فردایی
....حافظ

دفتر چندان شلوغ نبود. موکلی آمده بود تا ببیند چطور می‌شود به جریان رسیدگی سرعت داد و وقتی دریافت که کار چندانی از دست من برنمی‌آید با شانه‌ای افتاده از همان راه که آمده بود، برگشت.
یکی هم آمده بود برای آن که‌ مظنه حق‌الوکاله دعوایی را جویا شود؛ به گمان آن‌که مناقصه‌ای در جریان است‌ دنبال وکیل ارزان‌تر بود و سومی....این آخری هيبت مانوسی نداشت؛ لااقل برای من که بیشتر با آدم‌هایی سروکار دارم که با چانه‌هایی گرم به دفتر می‌آیند و اگر نتوانم به لطایف‌الحیل موتور محرکه سخن گفتن آن‌ها را خاموش کنم، باید ساعتی دو گوشم را برای شنیدن حرف‌های پراکنده و گاه نامربوطشان اجاره دهم.
این یکی متفاوت بود. تا نگفتم "چه کاری می‌توانم برایتان انجام دهم "لب به سخن نگشود. مرد تقریبا جوانی بود؛ بیش از سی سال نداشت. خوش لباس بود و یا به دلیل مرتب‌بودن لباس‌هایش به چشمان من چنین آمد. رنگ روشن پوست و موهایش زود توجه مرا جلب کرد. اما از همه جالب‌تر لهجه‌ای بود که با آن شروع به سخن گفتن کرد.

اول فکر کردم که تًرک فارسی‌گوی است و یا گیلک. هیچکدام نبود." می دانید. من یک مساله خاصی دارم. از آن کیس‌هایی که شاید کمتر برای شما مطرح است ". معلوم بود که تحصیلات مناسبی داشته ویا به زبان انگلیسی آشناست چون‌ قبل از آن که من چیزی بگویم گفت:
"شاید مجبور شوم دادخواستی به دادگاه submit کنم ". با لبخند گفتم :
"باید دعا کنید که سروکارتان با دوکس نیفتد، طبیب و وکیل. چون هر دو بی‌اجرت پا به میدان شفا و قضا نمی‌گذارند. حالا هم که دعایتان مستجاب نشده ، اقلا زود از دست وکیل خلاص شوید ". خندید. عینک نازکی بر چشم داشت که درک واکنش نگاهش را در مقابل سخنانم  دشوار می‌ساخت. آهی کشيد و یا نفس‌ عمیقی که نشان از درون ملتهبش داشت. بالاخره شروع کرد:
"نمی‌دانم از کجا شروع کنم. شاید ماجرایی که برای شما می‌گويم قدری عجيب باشد ولی واقعی است. آن چيزي است‌ که بر من رفته و سعی می‌کنم چیزی به آن نیفزایم یا کم نکنم.
من هم ادم معمولی هستم؛ مثل بیشتر مردم. یک خانواده متعارف هستیم یا بهتر است بگویم که بودیم. ما چند برادر و یک خواهریم. برادرانم به مانند من ازدواج کرده و خانواده مستقلی دارند. خواهرم از همه ما کوچکتر است و با مادر پیرم زندگی می‌کند.خانواده‌ای که همه چیزش متوسط است‌؛ از ثروت و سواد و خواسته‌های نه چندان بلند پروازانه‌اش.
از نوجوانی به زبان انگلیسی علاقمند شدم. رشد خوبی در یادگرفتن آن داشتم. گرامر را خوب اموختم و آشنایی‌ام با این زبان خارجی تا جایی رسید که حتی سعی می‌کردم دعاهای روز یکشنبه را از متن انگلیسی کتاب مقدس بخوانم.
"دستش را بالا آورد، مثل این که چیزی را فراموش کرده و می‌خواست به سرعت آن را تذکر دهد: "یادم رفت بگويم که من ارمنی هستم، از ارامنه جلفا. اقلیتی کم شمار و بی سر و صدا"
.دوباره نگاهش کردم؛ این‌بار عمیق. رمز آن لهجه تا حدودی غریب بر من فاش شد. مخاطب ، کیش دیگری داشت که البته برای من و شغلی که بدان می‌پرداختم جندان اهمیتی نداشت. از ذهنم به سرعت واژه‌‌هاجابجاشد:
"ارمنی،نصرانی.....ترسا". اين واژه آخری را برای بار ادبی‌اش بيشتر دوست داشتم.
مرد ترسا تبسم مرا دید و او هم لبخندی بر لبانش نقش بست.

(ادامه دارد)

#دکتر_علی_رادان
#حقوقدان_و_استاد_دانشگاه_اصفهان

@book_tips