Get Mystery Box with random crypto!

#رمان_رئیس_بزرگ #نوشته_حانیه_یعقوبی #661 دردی که در قلبش | قفسه کتاب

#رمان_رئیس_بزرگ

#نوشته_حانیه_یعقوبی

#661

دردی که در قلبش حس میکرد بیشتر از ان بود که با خواندن حتی خواندن آرام بگیرد....

به همین خاطر به کیسه بوکسش ، سنگ صبور تمام زندگی اش پناه برد....تا خشمی که به جانش افتاده بود را خالی کند.....


با ضرباتی خشن و قوی، مشت و پا بر کیسه ی بوکس می کوبید...

خیس عرق شده بود که موبایلش زنگ خورد......

با دیدن اسمش با غیظ آن یک جفت زمرد درخشان را رو به بالا گرفت....و چشمانش را بست....

با دندان دستکش اول را باز کرد و زیر لب گفت :

- فقط تو یکی رو کم داشتم الان !

و تماس را وصل کرد

بی حوصله گفت :
- بله ؟

صدای شاکیِ آرمان از آن طرف خط به گوشش رسید.....

-بله و......لا اله الا الله.....معلوم هست شما دو تا کجایین ؟!........چرا خط هانا خاموشه ؟!.......تو برای چی جواب نمیدی ؟!

- الان اصلا تو مود جواب دادن به تو نیستم.....بهتره یه وقت دیگه مته بشی بری رو اعصابم

آرمان که جوابی را که می خواست نشنید.....سر ریز شد و گفت :

- یا مثل آدمیزاد جواب منو میدی یا با اولین پرواز میام فرنگ.....ببینم چه خاکی دارین به سرم می ریزین

دیاکو ظرفیتش برای امروز، مقدار کمی جا داشت که آن را هم آرمان پر کرد....دستش را به پیشانی خیس از عرقش کشید و تشر زد :

- تو غلط میکنی بیای اینجا.....بفهمم پاتو گذاشتی اونجا میدم دست و پا بسته پستت کنن ایران !

صدای آرمان بلند شد و گفت :

- خوشم باشه !....پس حتما اونجا داری یه خبطی میکنی که نمیزاری من بیام !.....اصن هانا کو ؟!.....من میخوام با خواهرم حرف بزنم

--------------------------

رمان رئیس بزرگ و چنل رو به دوستانتون معرفی کنید



@Bookscas